حسن جان

 

گفتم غزلی در خور نامت بنویسم 

اندازه ی وسعم ز مقامت بنویسم

 

ای  محشر امروز چه تشبیه بیارم

از قد تو فردای قیامت بنویسم

 

من قطره ام از عهده ی من بر نمی آید

از حضرت دریای کرامت بنویسم

 

لطف تو مرا پشت در خانه ات آورد

تا اینکه علیکم به سلامت بنویسم

 

شان تو نگنجید و از این قاب در آمد

دیدم که غزل مثنوی از آب در آمد

 

من ایل و تبارم سر این سفره نشستند

جمع کس و کارم سر این سفره نشستند

 

در باغ نگاه تو من کال رسیدم

پر سوخته بودم به پر و بال رسیدم

 

هم رنگ نگاه تو  شده دامن دریا

 آئینه زده ریسه به پیراهن دریا

 

اول نوه ی دختری خلق عظیمی

تو جلوه  ی پیغمبری خلق عظیمی

 

مدیون تو هستند همه مردم عالم

نان عمل توست سر سفره ی آدم

 

مضمون سخاوت ز تو الهام گرفته

از صندوق قرض الحسنت وام گرفته

 

حرف کرَم تو همه جا ورد زبان است

چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است

 

صابر خراسانی