تخریب بقیع
امان از محنت تو یابن زهرا
شکسته حرمت تو یابن زهرا
مزار تو چه خاموش و غریب است
«فدای غربت تو» «یابن زهرا»
امان از محنت تو یابن زهرا
شکسته حرمت تو یابن زهرا
مزار تو چه خاموش و غریب است
«فدای غربت تو» «یابن زهرا»
امان از محنت تو یابن زهرا
شکسته حرمت تو یابن زهرا
مزار تو چه خاموش و غریب است
«فدای غربت تو» «یابن زهرا»
آتش بزن ای غم تمام پیکرم را
لبریز کن از خون دل چشم ترم را
ای آه و ناله راه بغضم را بگیرید
تا پنجۀ بغضی نگیرد حنجرم را
خانه خرابم کرد سیل اشک، وقتی
کردم نظاره تربت پیغمبرم را
بگذار تا از غربت زهرا بکوبم
بر پنجره های بقیع او سرم را
ای کاش چون پروانه ای در ماتم او
آتش بسوزاند همه بال و پرم را
اینجا چرا گلچین به گل زد تازیانه
این غم شراره زد دل غم پرورم را
هرگز نمی بخشم تو را شهر مدینه
من در کجا جویم مزار مادرم را
آتش مزن بر دفتر شعر «وفائی»
ای اشک غم رنگین نمودی دفترم را
×××
مدینه! شهر نبی! تربت چهار امام!
به نقطه نقطهی خاکت ز ما سلام، سلام!
اگر چه ساکت و آرام میرسی به نظر
دلی نمانده که گیرد به یاد تو، آرام
مزار چار امامی و، شهر پنج تنی
ز شش جهت به سویت حاجت آورند مدام
چراغ محفل جان، مسجد الحرام دلی
که بر طواف حریم تو، بسته دل احرام
سزد چو نام شریف تو بر زبان آرم
به حرمت سخنم، انبیا کنند قیام
دوای درد دو عالم، ز گرد صحرایی
سلام بر تو! که آرامگاه زهرایی
شرار غم ز وجودم زبانه میگیرد
ز گریه، مرغ دلم آب و دانه میگیرد
نه آرزوی بهشتم بود، نه شوق وطن
دلم به یاد مدینه بهانه میگیرد
ز هر نشانه گذر کرده، با هزار نگاه
سراغ از آن حرم بینشانه میگیرد
سلام باد به شهری که نام روح فزاش
به هر دلی که شکسته ست، خانه میگیرد
سلام باد بر آن داغدیده بانویی
که عرض تسلیت از تازیانه میگیرد!
درود باد به شهری، که تربت زهراست
بهار دامنش از اشک غربت زهراست
مدینه! کز تو به دل ها شراره افتاده
شراره بر جگر سنگ خاره افتاده
چه روی داده که خورشید تو غریب شده؟
وز او به خاک تو، ماه و ستاره افتاده؟!
چه روی داده که مثل علی، ز شدت غم
خموشی و نفست در شماره افتاده؟!
به روی نیلی زهرا قسم بگو که: چرا
به کوچههای تو یک گوشواره افتاده؟!
مدینه! ناله بر آر از جگر، بگو به علی:
بیا که فاطمه از پا دوباره افتاده!
مدینه! نخل گلت چیده شد به گل خانه
برای غنچۀ خونین گریستی یا نه؟!
مدینه! طوطی وحی تو، آشیانه نداشت؟
و یا ز فتنهی زاغان، امان به لانه نداشت؟
چو شمع سوخته گردید و آه و ناله نزد
شراره داشت به دل، بر لبش ترانه نداشت
گرفته بود چنان خو به دانه دانۀ اشک
که شوق زندگی و میل آب و دانه نداشت
کسی شریک غم دختر رسول نشد
به جز علی، که محیط غمش، کرانه نداشت
مدینه! تسلیتی جز شرار و دود ندید!
مغیره دسته گلی غیر تازیانه نداشت!
گمان نبود صدای نبی خموش شود
ز دود، خانۀ زهرا سیاه پوش شود!
نبود این همه رنج زمانه، باور تو
مدینه! بعد پیمبر ز بس غریب شدی
نشست قاتل زهرا، فراز منبر تو!
مدینه! چون به سرت آسمان خراب نشد؟!
چو گشت نقش زمین دختر پیمبر تو!
از آن شبی که علی دفن کرد فاطمه را
صفا گرفته شد از صبح روح پرور تو
به کوچههای تو یک روز، آفتاب گرفت!
هنوز مانده چو ابر سیاه منظر تو
میان کوچه، زنی را زدن، رشادت بود؟!
و یا به فاطمه سیلی زدن، عبادت بود؟!
مدینه! آنچه که میپرسم از تو، راست بگو
کجاست تربت زهرا؟ بگو کجاست؟ بگو
بقیع و منبر و محراب با حریم رسول
مزار او ز چه پنهان ز چشم ماست؟ بگو
چه شد که فاطمه هجده بهار بیش نداشت؟
چرا هماره ز حق، مرگ خویش خواست؟ بگو
چرا زمین تو، یاد آور مصیبت اوست؟
چرا هوای تو این قدر غم فزاست؟ بگو
به گوشوارۀ در کوچه اوفتاده قسم
به روی فاطمه سیلی زدن رواست؟ بگو!
چه لالهای ز تو در بین خار و خس افتاد؟
که در مصیبت او، بلبل از نفس افتاد!
شکسته بال و پری ز آشیانه میبردند
تنی ضعیف، غریبا به شانه میبردند
جنازهیی که همه انبیا به قربانش
چه شد که هفت نفر مخفیانه میبردند؟!
مدینه! فاطمه را، روز روشن آزردند
چرا جنازۀ او را شبانه میبردند؟!
ز غربت علی و قصۀ در و دیوار
به دادگاه پیمبر، نشانه میبردند
به جای گل که گذارند روی قبر رسول
برای او، اثر تازیانه میبردند!
سزای آن همه احسان مصطفی، این بود!
هنوز هم کفن آن شهیده خونین بود!
مدینه، راست بگو! شب علی به چاه چه گفت؟!
کنار تربت خورشید خود، به ماه چه گفت؟!
علی که روز لبش بسته بود و ناله نزد
ز دردهای درون با شب سیاه چه گفت؟!
مدینه! شب که علی برد سر فرو در چاه
ز محسنش، که فدا گشت بی گناه، چه گفت؟!
مدینه! شیر خدا، که پناه عالم بود
چو دید فاطمه افتاده بی پناه، چه گفت؟!
مدینه! فاطمه در پشت در چو آه کشید
به آن شهیده، علی در جواب آه چه گفت؟!
مدینه! شرح غم تو، که نیست خاتمهاش
بسوز! هم به علی، هم برای فاطمهاش!
مدینه! طوبی قامت خمیدۀ تو، چه شد؟!
مدینه! فاطمۀ داغ دیدۀ تو، چه شد؟!
شرار فتنه ز اهل جحیم چون برخاست
بگو: بهشت به آتش کشیدۀ تو چه شد؟!
به آن شکوفه که نشکفته چیده شد، سوگند
گل شبانه به گل آرمیدۀ تو، چه شد؟!
مزار فاطمه میباید از نظر، مخْفی
مزار محسن در خون طپیدۀ تو چه شد؟!
بریز اشک! که خاک مدینه را شویم
نشانی از حرم بی نشان او، جویم
حرامیان! که به خود ننگ جاودانه زدید
بدون اذن، علی را قدم به خانه زدید
کبوتری که هنوز آشیانهاش میسوخت
چه کرده بود که او را در آشیانه زدید؟!
چرا به کشتن زهرا هجوم آوردید؟!
چرا به مادر سادات، تازیانه زدید؟!
درون خانۀ او ریختید بر سر او!
به دست و صورت و پهلوی و کتف و شانه زدید
گناه محسن زهرا در آن میانه چه بود؟!
چه شد که ضربه بر آن طفل نازدانه زدید؟!
اگر چه خون، همۀ دل ها ز صحبت غم اوست
صدای غربت او، در نوای (میثم) اوست
کاش همچون لاله سوزم در بیابان بقیع
تا شبانگاهى شوم شمع فروزان بقیع
کاش سوى مکه تازد کاروان عمر من
تا کنم بیتوته یک شب در شبستان بقیع
کاش همچون پرتو خورشید در هر بامداد
اوفتم بر خاک قبرستان ویران بقیع
آرزو دارم بمانم زنده و با سوز حال
در بغل گیرم چو جان، قبر امامان بقیع
آرزو دارم ببینم با دو چشم اشکبار
جاى فرزندان زهرا را به دامان بقیع
آرزو دارم بیفتم بر قبور پاکشان
تا که گردم حایل خورشید سوزان بقیع
آرزو دارم که اندر خدمت صاحب زمان
قبر زهرا را ببوسم در بیابان بقیع
آرزو دارم که همچون گوهر غلطان اشک
از ارادت رخ نهم بر خاک ایوان بقیع
اندر آنجا خفته چون قربانیان راه حق
كاش ما هم كبوترت بودیم
آستان بوس محضرت بودیم
كاش با بال های خاكی مان
لااقل سایه گسترت بودیم
كاش ما هم به درد می خوردیم
فرش قبر مطهرت بودیم
كاش می سوختیم از این غربت
شمع بالای بسترت بودیم
كاش می شد كه محرمت بودیم
عاشقانه ابوذرت بودیم
كاش در كوچه ی بنی هاشم
پیش مرگان مادرت بودیم
كاش ماه محرمی آقا
یك دهه پای منبرت بودیم
كاش می شد كه گریه كن های
روضه ی تیغ و حنجرت بودیم
كاش می شد كه سینه زن های
نوحه ی گریه آورت بودیم
كاش در روز تشنگی- محشر-
باده نوشان ساغرت بودیم
در قیامت به گریه می گوییم:
كاش...ای كاش..نوكرت بودیم
مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاک بوسی آن قبر بی نشان ببرید
اگر نشانی شهر مدینه را بلدید
کبوتر دل ما را به آشیان ببرید
مرا اگر رَوَم از دست، بر نگردانید
به روی دست بگیرید و بی امان ببرید
کجاست آن جگر شرحه شرحه تا که مرا
به سوی سنگ مزارش، کشان کشان ببرید
مرا که مِهر بقیع است در دلم چه شود
اگر به جانب آن چار کهکشان ببرید
نه اشتیاق به گُل دارم و نه میل بهار
مرا به غربت آن هیجده خزان ببرید
کسی صدای مرا در زمین نمی شنود
فرشته ها! سخنم را به آسمان ببرید

خوش آن نسیم که مى آید از کنار بقیع
خوشا هواى روان بخش و مُشکبار بقیع
فرشتگان ز زمین مى برند سوى بهشت
براى غالیهی حوریان غبار بقیع
اگر که طور تجلّى ز صدق مى طلبى
بیا به گلشن روحانى دیار بقیع
دریغ و درد که از ظلم دشمنان خدا
خراب شد همه آثار بى شمار بقیع
ایا که غیرت دین دارى و ولایت آل
ببار خون، عوض اشک در کنار بقیع
خراب کرد ستم، مشهد چهار امام
کز آن شرف به سما یافت خاکسار بقیع
نخست مرقد سبط نبى امام حسن
بزرگ محور اعزاز و افتخار بقیع
مزار حضرت سجاد، اسوه عبّاد
امین اعظم حق، رکن استوار بقیع
مزار حضرت باقر، عزیز پیغمبر
که بر فزوده به اجلال و اشتهار بقیع
مزار حضرت صادق رییس مذهب و دین
جهان علم و عمل، نور کردگار بقیع
قبور منهدم دیگر از تبار رسول
فزوده است بر اوضاع رنج بار بقیع
زظلم فرقه وهّابیان ناکس دون
بیا ببین که خزان گشته نوبهار بقیع
سعودیان عمیل یهود و صهیونیسم
ز ظلم، هتک نمودند اعتبار بقیع
قبور آل پیمبر، خراب و ویران است
فرشتگان همگان اند سوگوار بقیع
در این مصائب عظمى ولىّ عصر بوَد
شکسته خاطر و محزون و داغدار بقیع
کند ظهور و جهان پر کند ز دانش و داد
زند به ریشه خصم ستم شعار بقیع
قیام باید و مردانگىّ و همّت و عزم
که بر طرف کند این وضع ناگوار بقیع
وگرنه تا نشود قطع دست استعمار
جهان شیعه بود زار و دل فکار بقیع
حرامیان به حرم تا که حاکم اند روا ست
که مسلمین همه باشند شرمسار بقیع
سلام بى حد و بسیار بر پیمبر و آل
درود وافر و بى انتها نثار بقیع
ز یاد مرقد ویران اولیاى خدا
همیشه « لطفى صافى» است بى قرار بقیع
آیت الله صافی گلپایگانی
تو خواب دیدم خاک بقیع یه گنبد طلا روشه
توی حرم آینه کاری با یه ضریح شش گوشه
تو خواب دیدم کبوترا به روی گنبد میپرن
گلدسته های با صفا از زائرا دل میبرن
رو سر درا اذن دخول ایوونای طلا کاری
صفه برای خادمی غوغاست برای کفشداری
دخیل میبندن رو ضریح زائرای شکسته دل
حاجتاشونو میگرین مسافرای خسته دل
از هر طرف نگا کنی گنبد خضرا معلومه
دوره مستی اومده دوره نیستی تمومه
تو حرم ام البنین به پا شده سقاخونه
روضه ی سقا میخونن روضه خونش آقا مونه
تو خواب دیدم که تربت مادرمون پیدا شده
زمون انتقام از قاتلای زهرا شده

می رسد از مدینه بوی غم *** فاطمه باز دیده گریان شد
چونکه قبر چهار فرزندش *** در حریم بقیع ویران شد
آتش کینه شعله ها دارد *** از دل سر سپرده های یهود
لعنت حق به هر چه وهابی *** لعنت فاطمه به آل سعود
قصد دارند ریشه را بزنند *** صحبت از قبرها بهانه بُوَد
ریشه و بغض و کینه اینان *** آتش و دود و تازیانه بُوَد
لعنت حق بر آن کسانی که *** اولین شعله را به پا کردند
حق پیغمبر معظم را *** با لگد پشت در ادا کردند
در مدینه ز بعد پیغمبر *** ناله های بلند ممنوع است
در مرام پلید این مردم *** زن زدن از امور مشروع است
گریه کردند آسمانی ها *** با نوای حزینۀ زهرا (س)
به گمانم که باز تازه شده *** داغ مسمار و سینۀ زهرا (س)
بعد از آنکه زدند مادر ما را *** کینه های قدیم سر وا کرد
کاش روزیِ هیچکس نشود *** ضربِ سنگین سیلیِ نامرد
کاش مهدی بیاید و با او *** ریشه فتنه را براندازیم
عاقبت بهرِ مادر سادات *** گنبد و بارگاه می سازیم
با نیابت ز قبر مادرمان *** سوی ام البنین سلام کنیم
دست بر سینه در مقابل او *** مثل عباس احترام کنیم
گرد و غبار غم زده خیمه به سینه ام
من زائر قبور خراب مدینه ام
آنجا که گریه ها همه خاموش و بی صداست
هرکس بمیرد از غم آن سرزمین رواست
آنجا که بغض سینه گلو گیر می شود
حتی جوان ز غربت آن پیر می شود
خاکش همیشه سرخ و هوایش غباری است
از گریه های فاطمه آیینه کاری است
اهل مدینه باب عداوت گشوده اند
بر اهل بیت ظلم فراوان نموده اند
هرکس دم از علی زده تخریب می شود
صدیقۀ مطهره تکذیب می شود
دنبال بی کس اند که تنها ترش کنند
صیاد بلبل اند که خونین پرش کنند
ازنسل هیزمند و به آتش علاقه مند
تفریحشان تمسخر هر نالۀ بلند
در خواب هم نشان حیا را ندیده اند
نیروی خویش را به رخ زن کشیده اند
بغض علی زبانه کشد از وجودشان
رنگ ریا گرفته همه تار و پودشان
روزی که راه حضرت صدیقه بسته شد
با ضربه ای حریم ولایت شکسته شد
ظلمی اگر که هست از آن لحظه حاکی است
تصویر چادریست که در کوچه خاکی است
امواج یک صدا دلم آزار می دهد
گویا صدای صورت و دیوار می دهد
گویا به گوش می رسد از قصۀ فدک
آوای نیمه جان و ضعیف «علی کمک»
تصویر هر چه درد از آن صحنه شد بدیع
یک گوشه ای ز غربت آن لحظه شد بقیع
اوراق خاطرات غیورانه نیلی است
هر چه که هست صحنۀ یک ضرب سیلی است
بی درد مردمان زمان جان مرتضی
ما را رها کنید بمیریم زین عزا
روزی رسد ز سینه غم آزاد می کنیم
همراه منتقم حرم آباد می کنیم
گلدسته می زنیم چونان صحن کربلا
گنبد بنا کنیم چونان مشهد الرضا
ما داغ دار سیلی ناحق مادریم
چشم انتظار منتقم آل حیدریم
به مناسبت 8 شوال سالروز تخریب بقیع
از صفای ضریح دم نزنید
حرفی از بیرق و علم نزنید
گریه های بلند ممنوع است
روضه كه هیچ سینه هم نزنید
كربلا رفته ها كنار بقیع
حرفی از صحن و از حرم نزنید
زائری خسته ام نگهبانان
به خدا زود می روم نزنید
زائری داد زد كه نا مردان
تازیانه به مادرم نزنید
غربت ما بدون خاتمه است
مادر ما همیشه فاطمه است
كاش درهای صحن وا بشود
شوق در سینه ها به پا بشود
كاش با دست حضرت مهدی
این حرم نیز با صفا بشود
كاش با نغمۀ حسین حسین
این حرم مثل كربلا بشود
در كنار مزار ام بنین
طرحی از علقمه بنا بشود
پس بسازیم پنجره فولاد
هر قدر عقده هست وا بشود
چارتا گنبد طلایی رنگ
چارتا مشهد الرضا بشود
این بقیعی كه این چنین خاكی است
رشك پروانه های افلاكی است
در هوایش ستاره می سوزد
سینه با هر نظاره می سوزد
هشت شوال آسمان لرزید
دید صحن و مناره می سوزد
بارگاه بقیع ویران شد
دل بی راه و چاره می سوزد
این حرم مثل چادر زهراست
كه در اینجا دوباره می سوزد
این حرم مثل خیمه ی زینب
كه در اوج شراره می سوزد
سال ها بعد قدری آن سو تر
چند قرآن پاره می سوزد
یازده بار جهان گوشهء زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهء باران کم نیست
سامرائی شده ام ، راه گدایی بلدم
لقمه نانی بده از دست شما نان کم نیست
قسمت کعبه نشد تا که طوافت بکند
بر دل کعبه همین داغ فراوان کم نیست
یازده بار به جای تو به مشهد رفتم
بپذیرش به خدا حج فقیران کم نیست
زخم دندان تو و جام پر از خون آبه
ماجرائی است که در ایل تو چندان کم نیست
بوسهء جام به لب های تو یعنی این بار
خیزران نیست ولی روضهء دندان کم نیست
از همان دم پسر کوچکتان باران شد
تاهمین لحظه که خون گریه ء باران کم نیست
در بقیع حرمت با دل خون می گفتم
که مگر داغ همان مرقد ویران کم نیست
حمید رضا برقعی
شعر «شبهای بقیع »
در جهان، هم شأن و همتائی کجا دارد بقیع
چونکه یکجا، چار محبوب خدا دارد بقیع
نور چشمان رسول و، پور دلبند بتول
صادق و سجاد و باقر، مجتبی دارد بقیع
کاش یک شب شمع بودم در شب تار بقیع
تا سحر میسوختم چون قلب زوار بقیع
کاش میشد مخفی از وهابیان سنگدل
مینهادم نیمه شب صورت به دیوار بقیع
قبه و قبر و رواق و خانه و گلدسته داشت
ای مدینه از چه ویران گشت آثار بقیع
نیست حق گریهاش بر چار قبر بیچراغ
زائری کز راه دور آید به دیدار بقیع
ماه، زائر، اختران، اشکند و گنبد، آسمان
صورت مهدی شده شمع شب تار بقیع
آب، خون و دانه اشک و نالهاش سوز جگر
هر که شد مرغ دل زارش گرفتار بقیع
گر زنان را نیست ره در این گلستان، غم مخور
شب که خلوت میشود زهراست، زوار بقیع
اینکه آثارش بوَد باقی میان دشمنان
دست حق بودهست از اول نگهدار بقیع
گر به دقت بنگری بر این امامان غریب
میچکد پیوسته اشک از چشم خونبار بقیع
بس که آغوشش پر است از لالههای فاطمه
بوی جنت خیزد از دامان گلزار بقیع
بشکند دستی که ویران کرد این گلخانه را
درعزا بنشاند او ، شمع و گل و پروانه را
بشکند دستی که هتک حرمت این خانه کرد
شیعه را سوزاند و خون در قلب صاحبخانه کرد
درون قلب جهان ، انقلاب گشته بیا
نفس ، بدون تو همچون عذاب گشته بیا
نظاره کن به فرا سوی مدینه و ببین
حرم به دست حرامی خراب گشته بیا
این گلستان نبیّ بار دگر ویران شده
چشمهای منتقم ، بار دگر گریان شده
بعد تخریب بقیع و این ستم در آن دیار
گشت روشن ، از چه قبر فاطمه پنهان شده
***محمد حسین بهجتى «شفق»***
دیشب برای دفتر من همّ و غم شدی
بی حرف پیشِ مطلعِ حرفِ قلم شدی
باور نکرد نیست سرانجام در زمین
مهمانِ رسمی شب شعر خودم شدی
تو از زمان آدم و حوا، وَ قبل از آن
بر روی دست های مشیّت علم شدی
بی مرحمت که روز شما شب نمی شود
اصلاً تو آفریده برای کرم شدی
هشتاد سال و خرده ای انگار می شود
از جمع اهل بیتِ حرم دار کم شدی
با اتفاق هشتم شؤال آن زمان
تنها گریزِ روضهٔ من در حرم شدی
ماندم چرا زمین و زمان زیر و رو نشد
آن موقعی که وارد بازی سم شدی
آن بار هفتمی که لبت رنگ سبز شد
آن بار هفتمی چه قَدَر پر ورم شدی
وقتی که شعله چادر مادر گرفته بود
زخمیِ دست هیزم و چوبِ ستم شدی
حالا بماند این که چه شد بین کوچه ها
حالا بماند این که برای چه خم شدی
«عارف» نگو دگر، نکند فکر می کنی!
مثل مؤید و شفق و محتشم شدی
شاعر: علی زمانیان