حضرت رقیه(س)-شهادت

حضرت رقیه(س)-شهادت

 

می کُشد بابا مرا چشم ترت از یک طرف

دیدنِ مویِ پر از  خاکسترت از یک طرف

خشکیِ لبهات از یک سو مرا بیچاره کرد

نا مرتب بودنِ موی سرت از یک طرف

بودنِ سر با چنین وضعی ز یک سو می کُشد

قصۀ تلخ نبودِ پیکرت از یک طرف

بابت رنجِ دو مطلب عمه خیلی گریه کرد

پیرهن از یک طرف انگشترت از یک طرف

دوریت از یک طرف بابا مرا می داد عذاب

 خجلت و شرمندگی از خواهرت از یک طرف

گیسوان درهمت از یک طرف جانم گرفت

حالت رگهای سرخ حنجرت از یک طرف

از روی نیزه دوتایی سایبانم بوده اید

تو خودت از یک طرف آب آورت از یک طرف

هر کجا از قافله جا مانده بودم ، ناجی ام-

خواهرت از یک طرف شد مادرت از یک طرف

حضرت رقیه(س)-شهادت

حضرت رقیه(س)-شهادت

 

نهالی بودم و بی تو به جانِ من تبر اُفتاد

من آن طفلم که از چشمم فقط خون جگر اُفتاد

کمی نان خشک بود و عمه آن را هم تصدق کرد

کمی خرما به ما دادند آن هم در سفر اُفتاد

مرا بازی نمی‌دادند حرفی نیست می‌خندند

چه زود این دخترِ شیرین زبانت از نظر اُفتاد

پدر در شانه‌هایم درد دارد می‌کُشد من را

لباسم راه راه است آه رَدِّ چوبِ تر اُفتاد

شبیه مادرت هستم پس از دستی که بالا رفت

شبیه مادرت هستم پس از روزی که در اُفتاد

ندیدی شاخه‌ی نخلی که می‌سوزد چه می‌پیچد

ولی رویِ سرِ ما چندتایی شعله ور اُفتاد

اگر در راه می‌ماندم جوابش بود با عمه

خودم دیدم که در کوچه به جانش با کمر اُفتاد

تو را آورد از قصر و به این ویرانه پَرتَت کرد

دوید عمه ولی قبلش طبق اُفتاد سر اُفتاد

میانِ طشت بودی و فقط می‌زد فقط می‌زد

به انگشتم نشان دادم ببین عمه پدر اُفتاد

ببین زوری نمی‌خواهند دندانهایِ شیری‌ام

گمانم چوب ، بد می‌زد تو دندانت اگر اُفتاد

حضرت رقیه(س)-شهادت

حضرت رقیه(س)-شهادت

 

می کُشد بابا مرا چشم ترت از یک طرف

دیدنِ مویِ پر از  خاکسترت از یک طرف

خشکیِ لبهات از یک سو مرا بیچاره کرد

نا مرتب بودنِ موی سرت از یک طرف

بودنِ سر با چنین وضعی ز یک سو می کُشد

قصۀ تلخ نبودِ پیکرت از یک طرف

بابت رنجِ دو مطلب عمه خیلی گریه کرد

پیرهن از یک طرف انگشترت از یک طرف

دوریت از یک طرف بابا مرا می داد عذاب

 خجلت و شرمندگی از خواهرت از یک طرف

گیسوان درهمت از یک طرف جانم گرفت

حالت رگهای سرخ حنجرت از یک طرف

از روی نیزه دوتایی سایبانم بوده اید

تو خودت از یک طرف آب آورت از یک طرف

هر کجا از قافله جا مانده بودم ، ناجی ام-

خواهرت از یک طرف شد مادرت از یک طرف

حضرت رقیه(س)-ولادت

 

 

عرش از نورِ خدا غرقِ طَلاطُم شُده بود

بَسکه می ریخت گُل از عرش، زمین گُم شده بود

باز هنگامه یِ یک جلوه تَبَسُم شده بود

وقتِ رقصیدنِ دل وقتِ ترنُم شده بود

شب از آن شب همه شب مثلِ شقایق شده است

مثلِ مجنون شده یعنی که شب عاشق شده است

چه شکوهی که خدا نیز تماشا می کرد

بال در بالِ فرشته پَرِ خود وا می کرد

جلوه بر چشمِ علی اُمِ اَبیها می کرد

یا حسین ابنِ علی بود که غوغا می کرد

مثل خورشید دل از آنهمه کوکب می بُرد

زینبی آمده بود و دِلِ زینب می بُرد

لاله شوریده یِ هر لحظه ی دیدارش بود

ماه آواره و شب گرد و گرفتارش بود

مِهر همسایه یِ دیوار به دیوارش بود

خوشبحالِ دلش عباس علمدارش بود

چشم وا کرد و خدا گفت چه رویی دارد

چه ظهوری چه شکوهی چه عمویی دارد

موج برخاست و با زمزمه از دریا گفت

باد پیچیده و از آن شبِ نا پیدا گفت

آنشبی که مَلَک از آمدنِ لیلا گفت

خبرِ آمدنِ لیلیِ لیلا را گفت

اولین آینه یِ جاریِ کوثر آمد

دومین فاطمه یِ خانه ی حیدر آمد

آسمان از قدمش تا که شکوفا می شد

عشق شیرازه ی هر واژه ی دنیا می شد

هر سحرگاه که گلبرگ گُلَش وا می شد

عالم از یاس ترین عطر مسیحا می شد

باغبان با همه آغوش پذیرایَش بود

لحظه ی آمدنِ اُمِ اَبیهایش بود

کیست این جلوه مگر عصمتِ کبریٰ دارد

کیست این یاس که صد باغِ تماشا دارد

کیست این چشمه که در دامنه دریا دارد

به سرِ سینه یِ اَربابِ همه جا دارد

تا که یکبار به چشمانِ پدر بابا گفت

تا نَفَس داشت حسین ابن علی زهرا گفت

نظری کُن که سَری زیرِ قدمها داری

بینِ منظومه ی خورشیدیِ دل جا داری

زیرِ پا وسعتِ شش گوشه ی دنیا داری

که سرِ دوشِ علمدارِ علی جا داری

مثل فطرس شده آنکس که گدایَت شده است

دلِ ما در به درِ کرب و بلایت شده است

حیف از آن یاس که یک روزه بَرو بارَش سوخت

دامنش دور زِ چشمانِ علمدارش سوخت

پایِ پُر آبله اش با تنِ تبدارش سوخت

از سرِ ناقه زمین خورد و دلِ زارش سوخت

چشم وا کرد و به نیزه سرِ بابا را دید

از همان فاصله یِ دور لبش را بوسید

حضرت رقیه(س)-ولادت

 

 

خورده گره به مویش دلهای خانواده

تعبیر شد به خوبی رویای خانواده

در این سه سال آخر باور کنید عوض شد

با بودنِ رقیه دنیای خانواده

یکباره زیر و رو شد دنیای آل هاشم

وقتی که شد رقیه زهرای خانواده

زینب حسین  عباس ، اکبر رباب قاسم

مجنون زیاد دارد  لیلای خانواده

می شد رقیه هر روز شیرین تر از گذشته

پر شور تر از امروز ، فردای خانواده

دستش ز دست بابا هرگز جدا نمی شد

دختر دلش بُود با ، بابای خانواده

یک آسمان ، دو تا ماه ، این که عجب ندارد

او را بغل گرفته سقای خانواده

بس که شبیهِ زهراست حق داشت باشد این طفل

دُردانۀ حسین و یکتای خانواده

هر جای بارگاهش یک قطعه از بهشت است

طفلی که بود روزی ، گرمای خانواده

حضرت رقیه(س)-ولادت

 

 

به محبان عنایتی داری

به کرامت چه عادتی داری

به گمانم که ارث مادری اَست

برگ یاسی لطافتی داری

علی اکبر ، شبیهِ پیغمبر

تو به زهرا شباهتی داری

دل به یاد نجف می اندازی

مرقد با صلابتی داری

روی دوش عموئی یا در عرش

عموی سرو قامتی داری

قدسیان ماتِ رویِ قدسیِ تو

مثل بابا قداستی داری

نورِ راه سفینه های نجات

بر رخ فاطمی تو صلوات

از بهشت خدا سروش رسید

ساقیا وقت عیش و نوش رسید

بیتِ ارباب ما معطر شد

تا که آن یاس سبز پوش رسید

بوی ریحانت النبی آمد

تا که در خانه عطر و بوش رسید

خندهء اینچنین کجا و حسین ؟

آمد و خنده اش به گوش رسید

خانواده همه بغل کردند

نوبت شانۀ عموش رسید

میل دیدار فاطمه می کرد

عموی او به آرزوش رسید

هدیه اش کن ز من چو می پرسی

چارقل بعدِ آیت الکرسی

پُر کن از عطر عشق او ریه را

متبرک ردیف و قافیه را

در بهشت حسین وارد شو

کن رها این جهان عاریه را

در و دیوار ریسه بندان کن

پر کن از شرشره حسینیه را

مرتضی هیبت است و زهرا رو

عشق کن ، خاندان و ذریّه را

بر محب علی درود فرست

لعن کن پیرو معاویه را

تشنگان زیارتیم ، خدا

باز کن باز ، راه سوریه را

لب شیعه پر از تبسم شد

آسمان پشت گنبدش گم شد

باعثِ فیض مستمر شده ای

بس که دُردانۀ پدر شده ای

شمسِ پر نورِ خانۀ ارباب

قمرِ شانۀ قمر شده ای

صیدِ عمه شدی همان اول

در یمِ عمه غوطه ور شده ای

از تو حاجت گرفته ایم ، آری

باب حاجاتمان اگر شده ای

فتبارک ، حسین می خوانَد

شاهکار خدا مگر شده ای ؟

سخت ، محبوبِ هیأتی هایی

عشقِ عشاق در به در شده ای

ما که زندانیان بندِ توایم

یا رقیه علاقه مندِ توایم

آمدی تا شوی شکیب حسین

دختر کوچک و نجیب حسین

عطر تو خانه را به وجد آورد

ای گل یاسِ دلفریب حسین

علتش نفحۀ بهشتی توست

که شده شهره بوی سیب حسین

پدرت گرچه خود طبیب همه است

هست چشمان تو طبیب حسین

حمد مخصوصِ خالقیست که کرد

دختری مثل تو نصیب حسین

دل نبسته در این جهان دیگر

بعدِ زینب چو تو کسی به حسین

ای الفبای عشق ، دختر عشق

بارگاه تو شد نگین دمشق

نا تمامیّ و بی کرانی تو

کهکشانی تو آسمانی تو

دوستدارِ تو حضرت مهدیست

عمۀ صاحب الزمانی تو

دختری ، نقش ویژه ای داری

در وجود حسین جانی تو

تو سه سال از حسین ، دل بردی

فوق هر گفته و بیانی تو

تو شبیه عمو ابالفضلی

باب حاجات شیعیانی تو

تو سریع الاجابه ای بی بی

می دهی حاجتم به آنی تو

به تو سوگند با تمام خلوص

به تو دارم ارادتی مخصوص

جلوه ات را جمالِ ماه نداشت

پیش تو در بساط ، آه نداشت

روز ، مثل رُخت سپید نبود

شب چو زلفت موی، سیاه نداشت

هیچ طفلی میان چشم حسین

مثل تو شأن و جایگاه نداشت

تو چه کردی که بین آغوشش

کَس به اندازهء تو راه نداشت؟

نیمه شب داخل خرابۀ شام

عمه مانند تو سپاه نداشت

یک چنین دختری به ویرانه

غیر دیوار تکیه گاه نداشت

تو حرم نه ، ... تو کهکشان داری

وسعتی قدِّ آسمان داری

حضرت رقیه(س)-ولادت

 

 

بهار،رویشِ او را به صحنِ گلها خواند

نسیم، آمدنش را به گوشِ دریا خواند

شبی که آمد و گُل شد سپیده می بارید

فرشته بر قدمِ نو رسیده می بارید

طلوعِ طلعتِ او را بنفشه آذین بست

هزار دستِ شقایق هزار نسرین بست

سحر ستاره ی گُل را به باغ ها پاشید

زمین غبارِ رهش را به آسمان بخشید

هزار خرمن خوش رنگِ خوشه یِ خورشید

هزار دامنِ گُل از هزار یاسِ سفید

چه دلنشین و شگفت و چه ناز و زیبا گفت

شبی که غنچه یِ لب را گشود و بابا گفت

طراوتِ نفسش جان به باغبان می داد

تبسمش به خداوندِ عشق ، جان می داد

گرفت تنگ در آغوش و بوسه افشاندش

چو جانِ رفته زِ تَن رویِ سینه خواباندش

دوباره آتشِ شوقش زِ دل زبانه گرفت

شکُفت خنده ی ارباب و این ترانه گرفت

بگو دوباره قرارم ... بگو بگو بابا

ستاره یِ شبِ تارم ... بگو بگو بابا

چه عاشقانه به گوشِ سما ثریا گفت

دل از حسین ربود و دوباره بابا گفت

 

حضرت رقیه(س)-ولادت

حضرت رقیه(س)-ولادت

 

ای رونق فصل بهار أُمِّ إِسحاق

ای دلخوشی روزگار أُمِّ إِسحاق

تو فرق داری با همه ، از دار دنیا

تنها تویی دار و ندار أُمِّ إِسحاق

تو به حیات مادر خود جلوه دادی

ای روشنی شام تار أُمِّ إِسحاق

گویا خدیجه فاطمه آورده از نو

بالا گرفته کار و بار أُمِّ إِسحاق

امشب ملائک به تماشایت نشستند

امشب که هستی در کنار أُمِّ إِسحاق

در چشمهای تو نجابت خانه کرده

ای سوگلی باوقار أُمِّ إِسحاق

دختر به خوبی تو این دنیا ندارد

غمخوار بابا ! خانه دار أُمِّ إِسحاق

نورٌ علی نورٌ علی نوری یقینا

خورشید زاده ! شاهکار أُمِّ إِسحاق

بی شک به دنبال کمالات است اگر که

بوسه به دستت زد هماره أُمِّ إِسحاق

در دامنش خاتون محشر پروریده

صدها درود حق نثار أُمِّ إِسحاق

کل میکشم امشب به یمن مقدم تو

کف میزنم به افتخار أُمِّ إِسحاق

عطر خوش قنداقه ات می آید از راه

با یاد تو مستم تَوَکَّلتُ عَلَی الله

خورشید روی بام دنیای حسینی

فرزانه ای و ماه شب های حسینی

باباست محو حُسن سیمای تو بانو

یا اینکه تو گرم تماشای حسینی

سر تا به پا آیینه ی مادربزرگی

هانیه ، حسنا ، زهره ، زهرای حسینی

ای أَشبَهُ النّاسِ به زهرا بین فامیل

محبوبه ی محجوب و زیبای حسینی

إِنسیه ای اما شبیه به فرشته

باید صدایت کرد "حورای حسینی"

با مادری هایی که کردی میتوان گفت

در کودکی أم أبیهای حسینی

عالم فدای طرز بابا گفتن تو

شیرین زبان! یک عمر رؤیای حسینی

دل میبرد چادر نمازت از ملائك

مأموم شبهای مصلای حسینی

تو عصمت اللهی شبیه عمه هایت

پیداست در خوی تو تقوای حسینی

بابا از این لحظه دو تا غمخوار دارد

تو زینب کبری نه صغرای حسینی

حبل المتین از ریشه های چادر توست

تو گرمی بازار فردای حسینی

ای آبرو بر خلق داده ! خیر مقدم

ارباب زاده ! شاهزاده ! خیرمقدم

روحی لطیف آکنده از احساس داری

 قلبی شکننده ، دلی حساس داری

سیب دو نیم فاطمه هستی و حتما

در هر نفس هایت شمیم یاس داری

جز حق برای هیچ کس کاری نکردی

مانند زهرا مادرت اخلاص داری

لطف زیاد تو به بابا رفته انگار

بنده نوازی و نگاهی خاص داری

گرم است پشت تو به کوه انگار بانو

تا تکیه ای بر شانه ی عباس داری

ما رعیتی ساده در این دربار هستیم

خاتون ! نگاهی به عوام الناس داری ؟

جودِ حسن ، مهرِ علی ، احسانِ زهرا

در تو نهفته ، بی گمان "میراث داری"

آیینه دار نور ناب پنج تن تو

زهرا ، حسین و مرتضی ، احمد ، حسن تو

از عزم جزم ات دشمن احساس خطر کرد

گوش فلک را هم رجزهای تو کر کرد

آنقدر ای بانو بزرگی که برایت

هجده سر بر روی نی سینه سپر کرد

محکم قدم برداشتی عالم به هم ریخت

پس همنشینی با عمو در تو اثر کرد

شمشیر دشمن پیش تو از کار افتاد

با شیوه ی ترفند تو کلی ضرر کرد

با ناله ات طوری به مسجد حمله بردی

گویا دوباره فاطمه چادر به سر کرد ...

با همت ات چیزی نماند از آل فتنه

هشیاری تو شام را زیر و زبر کرد

تاریخ بعد از این نخواهد دید قطعا

کاری که خشمت با بساط زور و زر کرد

تا حرمله را از نفس انداخت آهت

نفرین تو شمر و سنان را دربه در کرد

تو مغز بادام امیر لافتایی

آوازه ات امروز عالم را خبر کرد

با گرد و خاک چادرت محشر به پا شد

کرببلا با همت تو کربلا شد

یا خود بخشکان ریشه ی جور و ستم را

یا که به من بسپار شمشیر دو دم را

"هَیهاتْ مِنَّ الذِّلّه" ام معنی اش این است

از کودکی نذر غمت کردم سرم را

گلدسته هایت روی چشمم جای دارند

دلواپسم این بارگاه محترم را

قربانی راهت شدن مرزی ندارد

مهرت کشانده هم عرب را هم عجم را

عشق حرم ، شوق شهادت جمع کرده

در صحن تو افغانیان با جنم را

اهل امان نامه نه ، عباس تو هستم

از من پذیرا باش دستان قلم را

من إرباً أربا هم شوم روزی به دشمن

هرگز نخواهم داد کاشی حرم را

یک صبح جمعه منتقم می آید از راه

در دست مهدی میدهد رهبر علم را

قطعا نه تنها شهر خان طومان که آن روز

آزاد خواهد کرد مولا "قدس" هم را

بر هر ستون "مسجد ألاقصی "نویسم

با اذن او شعر شریف محتشم را

باز این چه شورش است که در خلق عالم است ...

 

حضرت رقیه(س)-ولادت

حضرت رقیه(س)-ولادت

 

ای رونق فصل بهار أُمِّ إِسحاق

ای دلخوشی روزگار أُمِّ إِسحاق

تو فرق داری با همه ، از دار دنیا

تنها تویی دار و ندار أُمِّ إِسحاق

تو به حیات مادر خود جلوه دادی

ای روشنی شام تار أُمِّ إِسحاق

گویا خدیجه فاطمه آورده از نو

بالا گرفته کار و بار أُمِّ إِسحاق

امشب ملائک به تماشایت نشستند

امشب که هستی در کنار أُمِّ إِسحاق

در چشمهای تو نجابت خانه کرده

ای سوگلی باوقار أُمِّ إِسحاق

دختر به خوبی تو این دنیا ندارد

غمخوار بابا ! خانه دار أُمِّ إِسحاق

نورٌ علی نورٌ علی نوری یقینا

خورشید زاده ! شاهکار أُمِّ إِسحاق

بی شک به دنبال کمالات است اگر که

بوسه به دستت زد هماره أُمِّ إِسحاق

در دامنش خاتون محشر پروریده

صدها درود حق نثار أُمِّ إِسحاق

کل میکشم امشب به یمن مقدم تو

کف میزنم به افتخار أُمِّ إِسحاق

عطر خوش قنداقه ات می آید از راه

با یاد تو مستم تَوَکَّلتُ عَلَی الله

خورشید روی بام دنیای حسینی

فرزانه ای و ماه شب های حسینی

باباست محو حُسن سیمای تو بانو

یا اینکه تو گرم تماشای حسینی

سر تا به پا آیینه ی مادربزرگی

هانیه ، حسنا ، زهره ، زهرای حسینی

ای أَشبَهُ النّاسِ به زهرا بین فامیل

محبوبه ی محجوب و زیبای حسینی

إِنسیه ای اما شبیه به فرشته

باید صدایت کرد "حورای حسینی"

با مادری هایی که کردی میتوان گفت

در کودکی أم أبیهای حسینی

عالم فدای طرز بابا گفتن تو

شیرین زبان! یک عمر رؤیای حسینی

دل میبرد چادر نمازت از ملائك

مأموم شبهای مصلای حسینی

تو عصمت اللهی شبیه عمه هایت

پیداست در خوی تو تقوای حسینی

بابا از این لحظه دو تا غمخوار دارد

تو زینب کبری نه صغرای حسینی

حبل المتین از ریشه های چادر توست

تو گرمی بازار فردای حسینی

ای آبرو بر خلق داده ! خیر مقدم

ارباب زاده ! شاهزاده ! خیرمقدم

روحی لطیف آکنده از احساس داری

 قلبی شکننده ، دلی حساس داری

سیب دو نیم فاطمه هستی و حتما

در هر نفس هایت شمیم یاس داری

جز حق برای هیچ کس کاری نکردی

مانند زهرا مادرت اخلاص داری

لطف زیاد تو به بابا رفته انگار

بنده نوازی و نگاهی خاص داری

گرم است پشت تو به کوه انگار بانو

تا تکیه ای بر شانه ی عباس داری

ما رعیتی ساده در این دربار هستیم

خاتون ! نگاهی به عوام الناس داری ؟

جودِ حسن ، مهرِ علی ، احسانِ زهرا

در تو نهفته ، بی گمان "میراث داری"

آیینه دار نور ناب پنج تن تو

زهرا ، حسین و مرتضی ، احمد ، حسن تو

از عزم جزم ات دشمن احساس خطر کرد

گوش فلک را هم رجزهای تو کر کرد

آنقدر ای بانو بزرگی که برایت

هجده سر بر روی نی سینه سپر کرد

محکم قدم برداشتی عالم به هم ریخت

پس همنشینی با عمو در تو اثر کرد

شمشیر دشمن پیش تو از کار افتاد

با شیوه ی ترفند تو کلی ضرر کرد

با ناله ات طوری به مسجد حمله بردی

گویا دوباره فاطمه چادر به سر کرد ...

با همت ات چیزی نماند از آل فتنه

هشیاری تو شام را زیر و زبر کرد

تاریخ بعد از این نخواهد دید قطعا

کاری که خشمت با بساط زور و زر کرد

تا حرمله را از نفس انداخت آهت

نفرین تو شمر و سنان را دربه در کرد

تو مغز بادام امیر لافتایی

آوازه ات امروز عالم را خبر کرد

با گرد و خاک چادرت محشر به پا شد

کرببلا با همت تو کربلا شد

یا خود بخشکان ریشه ی جور و ستم را

یا که به من بسپار شمشیر دو دم را

"هَیهاتْ مِنَّ الذِّلّه" ام معنی اش این است

از کودکی نذر غمت کردم سرم را

گلدسته هایت روی چشمم جای دارند

دلواپسم این بارگاه محترم را

قربانی راهت شدن مرزی ندارد

مهرت کشانده هم عرب را هم عجم را

عشق حرم ، شوق شهادت جمع کرده

در صحن تو افغانیان با جنم را

اهل امان نامه نه ، عباس تو هستم

از من پذیرا باش دستان قلم را

من إرباً أربا هم شوم روزی به دشمن

هرگز نخواهم داد کاشی حرم را

یک صبح جمعه منتقم می آید از راه

در دست مهدی میدهد رهبر علم را

قطعا نه تنها شهر خان طومان که آن روز

آزاد خواهد کرد مولا "قدس" هم را

بر هر ستون "مسجد ألاقصی "نویسم

با اذن او شعر شریف محتشم را

باز این چه شورش است که در خلق عالم است ...

 

حضرت رقیه(س)-مدح

 

حیدر نسب و فاطمه سیماست رقیه

آرام دل عمه و باباست رقیه

دلتنگ رخ فاطمه کمتر شود ارباب

تا آینهء حضرت زهراست رقیه

جز او چه کسی لایق این جملهء زیباست

دردانهء یکدانهء مولاست رقیه

انگار خداوند به او داده جنان را

وقتی که روی شانهء سقاست رقیه

یک لحظه اگر نیست روی دوش علمدار

بر دوش علی اکبر لیلاست رقیه

گر طفل سه ساله است تو کوچک مشمارش

آثار بزرگیش هویداست رقیه

یک قطره  ز دریای حسین است ولیکن

در نوع خودش وسعت دریاست رقیه

در سوریه تا صبح قیامت همه فخرش

همسایگی زینب کبراست رقیه

 

 

 

حضرت رقیه(س)-شهادت

 

 

دیدن گریۀ او داد زدن هم دارد

سَر که باشد بغلش حالِ سخن هم دارد

زحمت شانه نکش عمه برایش دیر است

گیسوی سوخته کوتاه شدن هم دارد

کاش عادت به روی شانه نمی کرد سه سال

بندِ زنجیر شدن دردِ بدن هم دارد

ناخُنِ پیر زنی بر رُخ او جا انداخت

کاش می گفت کسی بچه زدن هم دارد؟

ساربان ضربه ی دستش چقدر سنگین است

تازه انگشترِ او سنگِ یمن هم دارد

زخمهای سَر و رویِ پدرش را که شمُرد

گفت با عمه چرا زخمِ دهن هم دارد؟

حرمله چشم چران است بَدَم می آید

مثل زجر است ببین دست بزن هم دارد

چادرِ پاره ی او را به روی دست گرفت

عمه اش گفت به غَساله: کفن هم دارد

حضرت رقیه(س)-شهادت



می آید آخرسر، سرت ... چیزی نمانده

تا جان بگیرد دخترت ... چیزی نمانده

با چادری گلدار و سنجاق و عروسک

می آید این جا مادرت ... چیزی نمانده

خورشید ویرانه! قدم رنجه نمودی

دیر آمدی از اخترت چیزی نمانده

«عجّل وفاتی» گفتنم را که شنیدی

از عُمر یاس پرپرت چیزی نمانده

من خواب دیدم که در آغوش تو هستم

حالا ولی از پیکرت چیزی نمانده

داری نگاهم می کنی با چشم بسته!

از پلک چشمان ترت چیزی نمانده

لکنت زبانم علتش سیلی زجر است

از نور چشم کوثرت چیزی نمانده

با تازیانه روز و شب مأنوس بودم

یعنی که از نیلوفرت چیزی نمانده

سنگ و تنور و نعل و نیزه ... علت این هاست

که ای پدر! از ظاهرت چیزی نمانده

لعنت به شمر و خنجر کُندش ... چرا که

بابای من! از حنجرت چیزی نمانده

حرف کنیزی شد، عمو از نیزه افتاد

طوری که از آب آورت چیزی نمانده

وقتی که فهمیدند بابایی ندارد...

لب های او جز ناله آوایی ندارد

دیگر برایش خنده معنایی ندارد

اکنون که اینجا آمدی باید بگوید

جز این خرابه دخترت جایی ندارد

باید بگوید از غم تنهایی خود

چون هم نشینی غیر تنهایی ندارد

یادش بخیر آن بوسه های گرم بابا

حالا لبش سرد است و گرمایی ندارد

در کوچه های شام او با گریه می گفت

یک کاروان نیزه تماشایی ندارد!

تفسیری از ایثار و غیرت می شود چون

از نسل زهرا است و همتایی ندارد

هر چه مصیبت بود از آنجا شروع شد

وقتی که فهمیدند بابایی ندارد...

"شاعر:محسن زعفرانیه

حضرت رقیه(س)-شهادت



ای دُرّ یگانه ی ولایت

محبوبه ی خانه ی ولایت

ای گنج حسین در خرابه

پیوسته به گریه و انابه

ای فاطمه را سرور سینه

زهرای سه ساله در مدینه

خورشید به سایه ی نگاهت

آغوش حسین جایگاهت

در سنّ صِغر بزرگ بانو

عصمت زده پیش پات زانو

تو سوره ی کوثر حسینین

آیینه ی مادر حسینی

بین اُسرا امیر اسلام

از سوی پدر سفیر اسلام

یادآور فاطمه قنوتت

فریاد حسین در سکوتت

فریاد خدا خدا خدایت

جوشیده زاشک بی صدایت

دل ها به محبّت تو پابست

قرآن حسین بر سر دست

نازک بدنت پر از نشانه

از بوسه ی گرم تازیانه

از خون سرت زضربت سنگ

گیسوی مقدّت شده رنگ

تو عطر بهشت کربلایی

در شامی و کعبه ی ولایی

تو بود و نبود اهل بیتی

تو یاس کبود اهل بیتی

روی تو حسین را صحیفه

آزرده زسیلی سقیفه

بر فرق تو ریخت ای گل پاک

خاکستر و سنگ و خار و خاشاک

ای رأس عمو چراغ راهت

کرده زفراز نی نگاهت

ای ماه به خاک آرمیده

برخیز ستاره ات دمیده

چشمی بگشا که دلبر آمد

برخیز که یار، با سر آمد

ای چشم حسین، روی حق بین

خورشید به دامن طبق بین

بر دیدن روی یار امشب

رو پوش بزن کنار امشب

دوران غمت به سر رسیده

گم گشته ات از سفر رسیده

تو لالهو باغبانت این است

تو ماهی و آسمانت این است

این است که ظهر روز عاشورا

با گریه شد از تو کم کمک دور

این است که بر تو تاب می داد

از اشگ دو دیده آب می داد

این است که با دلی پر از درد

بر عمّه سفارش تو را کرد

این است که زیر چوب دیدی

قرآن زدهان او شنیدی

این هستی توست در برش گیر

گل بوسه زروی انورش گیر

بگشوده دو چشم خود به سویت

با گریه نگه کند به سویت

من داغ گل مدینه دارم

آتش به درون سینه دارم

جان را شرری زناله کردم

دل را حرم سه ساله کردم

در ماتم او سیاه پوشم

پیچیده صدای او به گوشم

آن طفل یتیم داغ دیده

گوید به سر زتن بریده

کای مهر سحر طلوع کرده!

مه پیش رخت خضوع کرده

قربان دو چشم نیم بازت

خاموشی و اشگ جان گدازت

این اشک دو دیده ات مرا کشت

رگ های بریده ات مرا کشت

شب از سفر آمدی پدر جان

وقت سحر آمدی پدر جان

گردیده به جای گوشواره

سوغات تو حلق پاره پاره

کی جسم تو را به خون کشیده؟

رگ های گلوت را بریده

گیرم که لبت زچوب خستند

دندان تو را چرا شکستند

چشم تر و کام خشک داری

از خاک تنور مُشک داری

قرآن و خدنگ، وای بر من

پیشانی و سنگ وای بر من

خجلت زده از تو و عمویم

از آب، دگر سخن نگویم

القصّه در آن سیاهی شب

سر بود و رقیّه بود  زینب

بر عمّه وفای خود نشان داد

لب بر لب شه نهاد و جان داد

خاموش چراغ انجمن شد

پیراهن کهنه اش کفن شد

حضرت رقیه(س)-شهادت




 در نام رقیه فاطمه پنهان است

از این دو یكی جان و یكی جانان است

در روی كبود این دو پیداست خدا

آیینه بزرگ و كوچكش یكسان است

غزل مرثیه حضرت رقیه (س)





بـا دســت می گــردم بـه دنبـال سـر تـو

ســوئی نــدارد چــشـم نــاز دخـتــر تـو


از بس که سیلی خورده ام از این و از آن

مــن گشتــه ام همتــای زهــرا مـادر تو


دیــگــر تــوان راه رفتــن هــم نــدارم

شـاهد بـود بـر مـاجـرایـم خـواهـر تـو


با دیدن وضع تـو ؛ درد از خاطرم رفـت

ای ســر بگـو بـا دخترت کو پیـکر تو ؟


از ضرب سنگ و خیزران ؛ افتادن از نی

بـابـا بـهــم خـورده نــمـا و منـظـر تـو


از بس که جایت روی هر نیزه عوض شد

افتـاده جــای نیـزه هـا بـر حنـجـر تو . . .



.

غزل مرثیه حضرت رقیه (س)



با دست می گردم به دنبال سر تو

سوئی ندارد چشم ناز دختر تو



از بس که سیلی خورده ام از این و از آن

من گشته ام همتای زهرا مادر تو



دیگر توان راه رفتن هم ندارم

شاهد بود بر ماجرایم خواهر تو



با دیدن وضع تو ؛ درد از خاطرم رفت

ای سر بگو با دخترت کو پیکر تو ؟



از ضرب سنگ و خیزران ؛ افتادن از نی

بابا بهم خورده نما و منظر تو



از بس که جایت روی هر نیزه عوض شد

افتاده جای نیزه ها بر حنجر تو . . .



شاعر : رضـارسـولـی

حضرت رقیه(س)-شهادت




پای نی می نگرم رفتن زیبایت را

نکند نیزه پدر جان عوض پاهات است؟!

پاره شد گوشم اگر، پای کرم بگذارش

دختر دشمن تو منتظر سوغات است...

***

دشمنت آمد و دستان دعایم را دید

چهره مضطرب و غرق حیایم را دید

سعی کردم که نبیند ولی انگار نشد

زینت گوش و النگوی رهایم را دید

معجرم را به خدا سفت گرفتم اما

چادر خاکی و انگشت نمایم را دید

به دلیلی که نسب از تو گرفتم من را

آنقدر زد که ورم کردن پایم را دید

دست در دست پدر دختر شامی آمد

پای نی کودکی سر به هوایم را دید

زخم بازوم نهان بود و زن غسّاله

وقت غسلم اثر رنج و بلایم را دید...

حضرت رقیه(س)-شهادت




شکسته بال توان سفر ندارد که

تحمل سفری پر خطر ندارد که

اگرچه رسم کبوتر همیشه پرواز است

ولی کبوتر ما بال و پر ندارد که

چگونه تاب بیارد فراق بابا را

سه سال دختر او بیشتر ندارد که

چرا سپیده دمیده به شام گیسویش

به سن او شب گیسو سحر ندارد که

دلش پر است پر از دردهای نشمرده

برای که بشمارد پدر ندارد که

به قصد بوسه به پیشانی پدر آمد

به قتلگاه ولی دید سر ندارد که

حضرت رقیه(س)-شهادت




گیسوی تو را کمی مرتب کردم

از داغِ تنور و طشت زر تب کردم

لبهات مشبک شده بود و بوسه

 تقدیم ضریح سرخ زینب کردم

***

چون زجر در این سپاه لجبازی نیست

دور از تو بهشت جای دلبازی نیست

از دخترکان شام هم دلگیرم

گفتند یتیم خارجی بازی نیست

***

در پیش سر و حسرت پا داشتنش!

از صحبت معجرش ابا داشتنش

میرفت که بی کفن شود مثل پدر

می مرد برای بوریا داشتنش

حضرت رقیه(س)-شهادت



آهش میان هلهله ها ناپدید شد

از گریه بدون صدا نا امید شد

دیگر بلند نام تو را می زند صدا

او نوحه خواند و خالق طرحی جدید شد

از روی نی سرت به زمین خورده است باز

سردرد دختر تو دوباره شدید شد

باید زهیر بود كه می دید دخترت

هفتاد دفعه پای سر تو شهید شد

تا مشت شمر موی تو را، پیش او كشید

او یك شبه تمامی مویش سپید شد

او گفته،با النگوی خود قهر كرده است؟!

چون سهم آن كسی كه سرت را برید شد

آیینه غرور خودش را شكسته دید

از بعد آن كه وارد بزم یزید شد

با زحمت زیاد خودش دید بین طشت

درگیر با دهان تو چوبی پلید شد

***

از سایت بی پلاک

حضرت رقیه(س)-شهادت




با غم که هم مسیر شدم در سه سالگی

از غصه ناگزیر شدم در سه سالگی

گفتم به تن که آب شود از گرسنگی

از جان خود که سیر شدم در سه سالگی

من پای عشق تو کمرم تا شد ای پدر

این شد که سر به زیر شدم در سه سالگی

غصّه نخور، فدای سرت که سرم شکست

یا که اگر اسیر شدم در سه سالگی

هی داغ روی داغ و هی زخم پشت زخم

بعد از تو زود پیر شدم در سه سالگی

گرچه نرفته ام به کنیزی ولی عجیب

کوچک شدم، حقیر شدم، در سه سالگی

من فکر می کنم که همه فکر می کنند

خیلی بهانه گیر شدم در سه سالگی

حضرت رقیه(س)-شهادت




زنده ماندن بدون بابا، نه

کوفه رفتن، بدون سقا، نه

من قسم خورده ام جدا نشوم

لحظه ای از کنار بابا، نه

ما اسیریم و هر کجا ببرید

می رویم، غیر شام، آنجا نه

زنده ماندن، نه، آب خوردن، نه

جملاتم همه شده با (نه)

قد خم، صورت کبود، آری

شدم انگار مثل زهرا، نه؟

پدرم تشنه بود وقت وداع

عمه سیراب شد پدر یا نه؟

حالت صورتت بهم خورده

شده بوده سر تو دعوا، نه؟

جرم بابای من فقط این بود:

گفته بوده به اهل دنیا: (نه)

درد دوریِ تو مرا کشته

درد سیلی و این کتک ها نه

حاجتش را گرفت از بس گفت:

زنده ماندن بدون بابا، نه ...

حضرت رقیه(س)-شهادت




طورنشین می شوم سحر که بیاید

جلوه ی ربانی پدر که بیاید

جار فقط می زنم میان خرابه

یار سفر کرده از سفر که بیاید

صبح خبر می دهند رفتن من را

از پدر رفته ام خبر که بیاید

نوبت ناز من است صبر ندارم

ناز مرا می خرد پدر که بیاید

گریه ی من مال عمه است، و گر نه

زود مرا می برند، سر که بیاید

حرف"کنیز"ی زدن چه فایده دارد...

گریه فقط می کنم اگر که بیاید

طفل، بساطی برای ناز ندارد

مقنعه و گوشواره در که بیاید

حضرت رقیه(س)-شهادت


بر نیزه ها از دور می دیدم سرت را

بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟

چشمانم از داغ تو شد باغ شقایق

در خون رها وقتی که دیدم پیکرت را

ای کاش جای آن همه شمشیر و نیزه

یک بار می شد من ببوسم حنجرت را

بابا تو که گفتی به ما از گوشواره

همراه خود بردی چرا انگشترت را

با ضرب سیلی تا که افتادم ز ناقه

دیدم کبودی های چشم مادرت را

یک روز بودم یاس باغ آرزویت

حالا بیا با خود ببر نیلوفرت را

***

از وبلاگ کاروان دل

حضرت رقیه(س)-شهادت



شام غریبان ، بدنم سوخته

چهره ؛ ز بسکه زدنم سوخته

هرچه که مو روی سرم بود ، وای...

علت زیبا شدنم سوخته ...!

***

یکی رو سری را ز رویم کشید

یکی پنجه در بین مویم کشید

من از روی نیزه خودم دیده ام

عجب آه سردی عمویم کشید..!

***

 ( شبی آتشی در نیستان فتاد )

که بر جان آلاله طوفان فتاد

چنان مشت بر صورت طفل زد

که لب ، پاره شد نیز دندان فتاد

***

گل فاطمه ، گلپرش زرد شد

تمام وجودش همه درد شد

قریب سه هفته در آتش که سوخت  *

به یک شب همه پیکرش سرد شد

حضرت رقیه(س)-شهادت



از دشت پربلا و مکانش که بگذریم

از ظهر داغ و بحث زمانش که بگذریم

یک راست می رسیم به طفل سه ساله ای

از انحنای قد کمانش که بگذریم

از گم شدن میان بیابان کربلا

یا از به لب رسیدن جانش که بگذریم

تازه به زخم های کف پاش می رسیم

از زخم های گوش و دهانش که بگذریم

حتی زنان شام به حالش گریستند

از حال عمه ی نگرانش که بگذریم

خیلی نگاه حرمله آزار می دهد

از خاطرات تیر و کمانش که بگذریم

با روضه ی کشیده ی گوشش چه می کنند

از گوشواره های گرانش که بگذریم

دروازه کودکان بدی داشت لااقل   

از ازدحام پیر و جوانش که بگذریم

در مجلس یزید زبانش گرفته بود

از حرف های سخت و بیانش که بگذریم

حالا به گریه کردن غساله می رسیم

از دستهای زجر و توانش که بگذریم

حضرت رقیه(س)-شهادت



این روزها جز گریه غمخواری نداری

جز در صبوری سوختن كاری نداری

تنها شدی خیلی دلت را غم گرفته

در بارگاهت هیچ زوّاری نداری

نه در رواق و صحن نه پای ضریحت

ریحانۀ بابا عزاداری نداری

حتی كبوتر در حریمت پَر نگیرد

جز گَرد و خاكِ غربت انگاری نداری

صد لشكرِ مختار تحتِ امر داری

كی گفته بی بی جان كَس و كاری نداری

تكفیریِ از هر چه شمر و زَجر بدتر

تو فكر كردی كه شرف داری نداری

این قبر مُهرِ بیمۀ عباس خورده

چاره به جز برگشت با خواری نداری

حضرت رقیه(س)-شهادت



گیسوی گِره خوردۀ من باز نمی شد

دیگر سَرم از دستِ پدر ناز نمی شد

می خواستم آن نیمه شب از درد بمیرم

این دست شکسته پَرِ پرواز نمی شد

گر وحشت آن شب به سراغم نمی آمد

از هولِ قیامت سخن ابزار نمی شد

آهسته ترین ناله ، لگد بود جوابش

ورنه بدنم این همه جانباز نمی شد

انگار نه انگار که من طفل صغیرم

گفتم نزن ، اما سخن احراز نمی شد

کاری به خدا زَجرِ لعین با گلویم کرد

بعد از خفگی راه نفس باز نمی شد

من از ستمِ دشمن خود شِکوه ندارم

دارم گِلِه از دوست که همراز نمی شد

گر بود عمویم ، قد و بالای من امروز

با چشمِ حقارت که برانداز نمی شد

با دیدن یک قدّ کمان سخت خمیدم

بی فاطمه پیریِ من آغاز نمی شد

این پیرِ سه ساله کُند آباد فَلک را

بی نهضتم این قافله ممتاز نمی شد

من کاخِ عدو را به سرش خُرد نمودم

بی عمّه مرا این همه اعجاز نمی شد

کاری کنم امروز که فردا همه گویند

بی نام تو اسلام سرافراز نمی شد

من دختر دردانۀ سلطان بهشتم

ورنه رخ من آینۀ راز نمی شد

***

از وبلاگ حاج محمود ژولیده

محکومیت تهدید به تخریب حرم سه سالۀ اباعبدالله(علیهما السلام)



اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده

ولی مسیر من و او به هم نیفتاده

به خواب سخت فرو رفته پای همت من

وگرنه اسم کسی از قلم نیفتاده

به غیر کار ندارم به خویش می گویم

چرا هنوز به ابروت خم نیفتاده

بقیع شاهد زنده، شبیه سامرا

که اتفاق از این دست، کم نیفتاده

بماند اینکه به آن قوم رحم کرده حسین

هنوز سفره ی شاه از کرم نیفتاده

بماند اینکه چه خمپاره ها که آمده است

ولی به حرمت او در حرم نیفتاده

گذار پوست به دباغخانه می افتد

هنوز کار به دست عجم نیفتاده

اگر که پرچم عباس روی گنبد رفت

سه ساله خواست بگوید علم نیفتاده

سه ساله خواست بگوید که دختر علی است

هنوز قیمت تیغ دو دم نیفتاده

برای دختر مولا سپر گذاشته اند

علی اکبر و عباس سر گذاشته اند