مناجات روز عرفه-حضرت مسلم بن عقیل(ع)

مناجات روز عرفه-حضرت مسلم بن عقیل(ع)

 

هواى وصل تو ما را کشانده تا اینجا

کریم شهر گدا را کشیده تا اینجا

ز بسکه دست گرفتى همین بزرگى تو

گداى بى سر و پا را کشیده تا اینجا

همینکه گفت گنهکار یا کریم العفو

دل شکسته خدا را کشیده تا اینجا

شمیم پیرهن یوسف اید از عرفات

صداى روضه شما را کشیده تا اینجا

یقین کنم که تا دسته ها به راه افتاد

نواى ما شهدا را کشیده تا اینجا

حسین گفتن ما مسلمیه هر سال

نسیم کرب و بلا را کشید تا اینجا

صداى پاى محرم به گوش مى آید

حسین قافله ها را کشیده تا اینجا

بنى گفتن یک مادرى شب جمعه

چقدر اهل بکا را کشیده تا اینجا

سخن ز موى پریشان زینب کبرى

امام صاحب عزا را کشیده تا اینجا

به یار نیزه سوارش به گریه زینب گفت

کمند زلف تو ما را کشیده تا اینجا

ز روى بام کسى ناله زد حسین ببخش

که نامه هام شما را کشیده تا اینجا

عزیز من نگرانم دلم چه بى تاب است

دگر زمانۀ آوارگى ارباب است

حضرت مسلم بن عقیل(ع)

حضرت مسلم بن عقیل(ع)

 

کوچه گرد غریب این شهرم

بی کسی در غروب می دانم

سر بشکسته ام گواهی شد

بارش سنگ و چوب می دانم

 

درِ هر خانه ای که می رفتم

دیدم آنجا که جان پناهم نیست

تازه فهمیده ام که در این شهر

غیر عشق علی گناهم نیست

 

روی دارالاماره ی کوفه

مقتلم را به چشم خود دیدم

معنی میهمان نوازی از

لب و ابروی پاره فهمیدم

 

دست من بشکند، چرا گفتم

آنچه در کوفه هست بر کام است

خون پیشانی ام گواهی شد

کوفه شهری غریب و بد نام است

 

روی دارالاماره ام اما

من به نزد تو منزلت دارم

دعوتت کرده اند این مردم

من از این کوفه دست خط دارم

 

سر راهم چه چاله ها کندند

که سفیر تو را محک بزنند

خانه ی طوعه را زدند آتش

تا به زخم دلم نمک بزنند

 

ریسمان و طناب آوردند

یاد دستان بسته افتادم

هر زمانی که من زمین خوردم

یاد پهلو شکسته افتادم

 

گریه هایم به عالمی فهماند

که فقط فکر ماتمت هستم

ناله های غریب من گوید

فکر فردای زینبت هستم

 

حرمله با نگاه زخم آلود

فکر گُل ها و فضل پاییز است

کودک شیر خواره را دیگر

تو نیاور که خنجرش تیز است

 

نیزه هاشان برایت آماده

تیغ هاشان همه بُود در کار

اندر این کوفه قحطی آب است

مشک های اضافه هم بردار

 

شعر حضرت مسلم(ع)


 

 باور نمی کردم گذرها را ببندند

من را که می بینند ، درها را ببندند

خورشید بودم ، زیر نور ماه رفتم

جان خودت تا صبح ، خیلی راه رفتم

در شهر کوفه کوچه گردی کم نکردم

این چند شب یک خواب راحت هم نکردم

من شیر بودم ، کوفه در زنجیرم انداخت

کوچه های تنگ آخر گیرم انداخت

حالا که می آیی کفن بردار حتماً

ای یوسف من پیرهن بردار حتماً

حالا که می آیی ستاره کم بیاور

با دخترانت گوشواره کم بیاور

حضرت مسلم بن عقیل(ع)



عادت به عبادت به خدا بار ندارد

عاشق که به جز طاعت تو کار ندارد

این کوفه پر از عابد و زاهد شده امّا

برگرد که مسلم به خدا یار ندارد

یک شهر نمک خوار و نمکدان شکن اینجا

حق نمکِ حیدر کرار ندارد

بازار بزرگ است پر از مشتریِ جنگ

جز نیزه و شمشیر خریدار ندارد

در چهرۀ کوفی شرر کینه عیان است

در بغض و عداوت کسی انکار ندارد

در دکّه شان تیر سه شعبه است چه ارزان

کعب نِی شان قیمت بسیار ندارد

بازار جواهر عجبا خلوتِ خلوت

جز حرف غنیمت کسی انگار ندارد

شغل همۀ شهر شراب است و قمار است

یک کوچه نمانده است که خمّار ندارد

شهری که پر از لقمه حرام است یقیناً

از ریختن خون خدا عار ندارد

کوفی به پذیراییِ از قافلۀ تو

جز سنگ در این کوچه و بازار ندارد

این سبک پذیراییِ در دارالاماره است

مهمانی شان غیر سرِ دار ندارد

می میرم و این جمله سرِ دار بگویم

زینب پس از این سید و سالار ندارد

این امّت بی عار که من دیده ام امروز

با حجب و حیا هیچ سر و کار ندارد

آن تیرِ پر از جاذبه با تیزیِ مسمار

جایی به جز از چشم علمدار ندارد

بگذار که اسرار تو سربسته بماند

مانند تو کس این همه اسرار ندارد

***

از وبلاگ حاج محمود ژولیده

حضرت مسلم بن عقیل(ع)



یا حسین ای در افق ها منجلی

ای بزرگ قوم ای پور علی

یک تجلی از تو مسلم بوده است

نور تو در خویش قائم بوده است

آن که پیک شاه شد شاه است او

آن که نور راه شد راه است او

مسلم تو کافر خویش است و بس

مسلمت در خویش بی کیش است و بس

کیش مسلم کیش ارباب حق است

در حقیقت او به حقش مطلق است

او که بود از فرط جلوه بی حجاب

زخم خورد از کوفه مثل بوتراب

چون به شخص خویش تنها ماند او

مرکب بی مقصد خود راند او

رفت و زد تکیه به دیوار زنی

رفت آمینی سراغ ایمنی

زن چو آبش داد راهش نیز داد

راه بر افغان و آهش نیز داد

نور شه از خانه چون بیرون نشست

خصم آمد دست آن دلدار بست

رفت از جور کسان بر بام قصر

کوفیان را شد تمام آن روز نصر

سر بریدند از رسول شاه دین

سر به بام افتاد و پیکر بر زمین

سر به سوی شام رفت و تن به خاک

گفت با او آسمان روحی فِداک

حضرت مسلم بن عقیل(ع)



دلم شور می زد که از دور دیدم

دو پیغام سرخ از بیابان رسیدند

سوارانی از کوفه و غصه هایش

که پیغمبر روضۀ یک شهیدند

 

رسیدند و از ماجرای تو گفتند

از این که نرفتند از کوفه بیرون

مگر این که دیدند دروازۀ شهر

شده میزبان سری غرق در خون

 

شنیدم که گفتند باز اهل کوفه

نمک خورده اند و نمکدان شکستند

به جز کاسۀ کهنه عهد و پیمان

تو را سر شکستند و دندان شکستند

 

شنیدم که تا پای جان ایستادی

ولیکن به تو عرصه را تنگ کردند

تو را دوره کردند و مهمانشان را

پذیرایی آتش و سنگ کردند

 

شنیدم که از روی دارالعماره

تو را پرت کرده؛ پرت را کشیدند

تن بی سرت را به یک اسب بستند

و در کوچه ها پیکرت را کشیدند

 

شنیدم که لب تشنه جان دادی آخر

تو را آب دادند و آبی نخوردی

اگرچه لبت پاره از سنگ ها شد

ولی خیزران شرابی نخوردی

 

سرت زینت سر در شهر گردید

ولی سهم نی ها و طشت طلا نه...

تنت قسمت میخ قصاب ها شد

ولی پایمال سم اسب ها نه...

حضرت مسلم بن عقیل(ع)



الا ز صبـح ازل یــار سیـدالشهدا

یگانـه یوسـف بـازار سیـدالشهدا

ز کودکی همه جا همدم امام حسین

به شهـر کوفه علمدار سیدالشهدا

گرفته جان و سر خویش در کف اخلاص

به کوفه گشته خریدار سیدالشهدا

تویی که مرغ دلت بر فراز دوش عقیل

همیشـه بوده گرفتار سیدالشهدا

فراز بـام شـده زائر امـام حسین

به زیـر تیـغ عـزادار سیـدالشهدا

به دست بستـه و پیشانـی شکستۀ تو

سـلام دائــم زوار سیــدالشهـدا

سرت جدا شد و بودت به لب گل لبخند

پـی تشـرف دیـدار سیـدالشهدا

تو بـا نثار سـرت اولیـن کسی هستی

که آب داده به گلزار سیدالشهدا

سرشک دیدۀ زهرا ستاره‌ات، مسلم!

سلام بـر گلـوی پاره‌پاره‌ات، مسلم!

تو رهبـر دو جهانـی نه رهبر کوفه

امیـر حـزب خدایی و حیدر کوفه

سر بریده‌ات از بـام اوفتاد به خاک

سلام بر سر تـو، خاک بر سر کوفه

ذبیح خون خـدا و محـل قصابان؟

نبـود ایـن همـه بیـداد، باور کوفه

به هر صباح دهـد آفتاب کوفه ندا

سلام ای مـه در خون شناورِ کوفه

شهادت علـی و داغ‌های او کم بود

که شد شهادت تو ننگ دیگر کوفه

کشیده شد تن صد پاره‌اش به خاک زمین

سفیـر یـوسف زهـرا، پیمبـر کوفه

پس از شهادت تو از چه رو جسارت کرد،

بـه رهبـر تـو، امیـر ستمگـر کوفه؟

میان کوچه چو زهرا ره تو را بستند

هـزار بـار تـو را کشت لشکـر کوفه

به جسم پاک تو گرگان کوفه چنگ زدند

گهی به کوچه گه از روی بام، سنگ زدند

سـلام بـر تـو و بـر پـاره‌پـاره پیکر تو

به اشک چشم تو و خون پاک حنجر تو

هزار حیف که مثـل حسین در گودال

نبود تا کـه کند گریه بر تـو خواهر تو

زنـان کوفـه زده دسته‌هـای نی، آتش

ز بـام خانـه فـرو ریختنـد بـر سر تو

مگو به کوفه نگردیـد کـس عـزادارت

عـزا گرفتـه بـه زنـدان، دو ناز‌پرور تو

سکینه در حـرم از غـربت تو می‌گوید

سکینه در حـرم از غـربت تو می‌گوید

رقیه گریـه کند پـابـه‌پـای دختـر تو

میـان آن همـه نامردهای مهمان‌کُش

فقط در آن دل شب طوعه گشت یاور تو

تو هم چو زادۀ امّ‌البنین به خویش ببال

که گشت فاطمه بـر بـام کوفه مـادر تو

درود بـر لـب عطشـان و چشم گریانت

سـلام باد بـر آن «یاحسینِ» آخـر تـو

تن بدون سرت بر حسین داد سلام

سرت بـه دامن زهرا فتاد از لب بام

سـلام خـاص خداونـد بـر تن و جانت

سـلام بـر نـه ذیحجـه، عیـد قربـانت

زیارتی که تو کـردی حسین پاسخ داد

بس است ذکـر زیارت قبـول در شانت

سخن ز حنجـر خشک حسین می‌گوید

دهان غرقه به خـون و گلوی عطشانت

نخورده آب، چرا آب خورد خون تو را؟

گلـوی تشنـه در آب اوفتــاد دنـدانت

گرفتـم اینکـه شکستند بـا تو بیعت را

دگـر بـرای چـه کردنـد سنگ‌بـارانت؟

جسارتی که به جسم تو شد، نشانم داد

کز اهـل کوفـه ندانست کس مسلمانت

حسین بهر تو و تو گریستی به حسین

سلامِ اشک، به اشکِ دو چشم گریانت

قسم بـه فاطمه هرگـز نمی‌رود نومید

کسی که دست توسـل زند به دامانت

تو مظهـر کـرم کافـی المهمّــاتی

تو مثل حضرت عباس، باب حاجاتی

عجب به وعدۀ خود کوفیان وفا کردند

سر تو را لب عطشان ز تن جدا کردند

هـزار مرتبـه نفـرین بــه مـردم کوفه

که روز، همره تو شب تو را رها کردند

کجا روم؟ به که گویم که دوستان دو رنگ

برای خاطـر دشمن تـو را فدا کردند؟

تو را بـه نیزه و شمشیر بارهـا کشتند

نه از خدا، نـه ز پیغمبرش حیا کردند

میان مـردم نامـرد شهر کوفـه تـو را

فقط دو کودک زندانی‌ات دعـا کردند

نه وقت دادنِ جان، آب داد بر تو کسی؛

نه دست‌های تو را زیر تیغ، وا کردند

دو دست بسته، زدی دست و پا و جان دادی

چه خـوب حـق تـو را کوفیان ادا کردند!

به شهر کوفه تو را دسته‌دسته سنگ زدند

در ایـن مبـارزه تمـرین کربــلا کـردند

سلام روح بر آن جسم چاک‌چاکت باد

همیشه گریـۀ «میثم» نثار خاکت باد

حضرت مسلم بن عقیل(ع)



تشنه ام تشنه ولی آب گوارایم نیست

بین این قوم کسی تشنه ی آقایم نیست

هیچ کس نیست که سرگرم تماشایم نیست

نفسم مانده و جانی به سر و پایم نیست

من که شرمنده ام ای تشنه به اندازه ی شهر

چشم بر راه توام بر سرِ دروازه یِ شهر

یک نفر بودم و یک شهر مرا زخم زدند

یک تن امّا همه از رسم و وفا زخم زدند

بی کس ام دیده ولی در همه جا زخم زدند

سنگ آورده و از بام و هوا زخم زدند

زخم بر من زده و کرده تماشا کوفه

امتحان کرده نوک نیزه ی خود را کوفه

تیری آماده شد و با بدنم تمرین کرد

تیغه ای ساخته شد، روی تنم تمرین کرد

پنجه ای سرزده با پیرهنم تمرین کرد

سنگ انداز ببین با دهنم تمرین کرد

خواستم تا بپرم از بدنم بال افتاد

کارم آخر به تهِ گودی گودال افتاد

آنکه دیروز نظر بر نظرم می انداخت

دیدی امروز چه خون بر جگرم می انداخت

چوب آتش زده از دور و برم می انداخت

شاخه ی شعله ور و نخل سرم می انداخت

دست من بند زده، موی مرا می سوزاند

دستگرمی سرِ گیسوی مرا می سوزاند

وای اگر یک نفر اینجا تک و تنها گردد

آنقدر داغ ببیند که قدش تا گردد

بعد، از دشنه و سر نیزه محیّا گردد

آنقدر زخم زنندش که معمّا گردد

به سرم آمده و باز همان خواهد شد

رسم این است و سرم سهم سنان خواهد شد

رسم این است که اوّل پر او می ریزند

بعد از او دور و بر پیکر او می ریزند

بعد با خنجر خود بر سر او می ریزند

بعد از آن هم به سر خواهر او می ریزند

آخرش هم همه بر روی تنش می کوبند

نعل تازه زده و بر بدنش می کوبند