حضرت عبدالله بن الحسن(ع)




من آمـده ام تا کـه به پای تو بمیرم

امـروز غـریبـانـه بـرای تو بمیرم

غم نیست اگر در قدمت دست من افتد

شادم به خدا تا که به پای تو بمیرم

از خیمه دویدم که کنم جان به فدایت

خواهـم که عمو زیر لوای تو بمیرم

ای کاش ذبیح تو شـوم در ره توحید

تا در ره عشقت به منـای تو بمیرم

این قـوم اگـر تشنـۀ خونند، بیایند

آماده شدم تا که به جای تو بمیرم

بگذار که از خیـل شهیـدان تو بـاشـم

بگـذار که در کرب و بـلای تو بمیرم

کو حرملـه تـا تیـر بینـدازد و من هم

زان تیـر در آغـوش وفای تو بمیرم

از قول من خسته جگر گفت «وفائی»

ای کـاش کـه در راه ولای تو بمیرم

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)




عمو فدای جراحات پیکرت گردم 

شهید مکتب عباس و اکبرت گردم

نماز عشق بجا آور و عنایت کن

که من مکبّر در خون شناورت گردم

ز خیمه بال زدم تا کنار مقتل خون

به این امید که سرباز آخرت گردم

مگر نه بر سر دست تو ذبح شد اصغر

بده اجازه که من ذبح دیگرت گردم

به جان مادر پهلو شکسته ات بگذار

که رهنورد دو فرزند خواهرت گردم

مگر نه نالۀ هل من معین زدی از دل

من آمدم که در این عرصه یاورت گردم

بدست کوچک من کن نگاه رخصت ده

که جانشین علمدار لشکرت گردم

تو در سپهر ولا مهری و شهیدان ماه

عنایتی که به خون خفته اخترت گردم

ز شور شعر تو شد محشری بپا (میثم)

بگو که شافع فردای محشرت گردم

حضرت عبدالله بن الحسن(ع


حضرت عبدالله بن الحسن(ع(


برای ترک سر، آماده بودم

از اوّل دل به مهرت، داده بودم

عموجان بر سرم، منّت نهادی

من از قاسم، عقب افتاده بودم

***

ز خون، گلرنگ شد آیینۀ تو

فروشد نیزه، بر گنجینۀ تو

الهی کور گردم تا نبینم

زند قاتل، لگد بر سینۀ تو

اشعار روضه حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام

 


آیینه‌ی مرد جمل آمد به میدان

یک شیر دل مانند یل آمد به میدان

با سیزده جام عسل آمد به میدان

ای لشگر کوفه اجل آمد به میدان

باید که قبر خویش را آماده سازید

در دل جگر دارید اگر، بر او بتازید

رفته به بابایش که این‌گونه شریف است

از نسل پاک صاحب دین حنیف است

قاسم اگر چه قد و بالایش ظریف است

اما خدایی او سپاهی را حریف است

گوید به او عمه: به بدخواه تو لعنت

مه‌پاره‌ی نجمه به بدخواه تو لعنت

شاگرد رزم حضرت عباس قاسم

آمد ولی در هیبت عباس قاسم

در بازوانش قدرت عباس قاسم

به‌به که دارد غیرت عباس قاسم

عمامه‌ی او را عمویش با نمک بست

مانند بابایش حسن، تحت‌الحنک بست

قاسم حریف تن به تن دارد، ندارد

این نوجوان جوشن به تن دارد، ندارد

چیزی کم از بابا حسن دارد، ندارد

اصلا مگر ازرق زدن دارد، ندارد

ازرق کجا و شیر میدان خطرها

قاسم بود رزمنده‌ی نسل قمرها

وقت پریدن ناگهان بال و پرش ریخت

یک لشکری را ریخت آخر پیکرش ریخت

از میمنه تا میسره روی تنش ریخت

از روی زین افتاد، قلب مادرش ریخت

مثل مدینه کوچه‌ای را باز کردند

پرتاب سنگ و نیزه را آغاز کردند

 

اشعار میان مناجات:

امشب به آن امید به بالش سرم نهم

شاید که خواب کرببلا قسمتم شود

 

من آیینه‌ی کوثر قرآن هستم

نان و نمکِ خوان کریمان هستم

همچون پدرم پی گدا می‌گردم

من قاسمم و قدیم‌الاحسان هستم

اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام



تو فرق نداری به خدا با پسر خویش

اینگونه عمو را مکشان پشت سر خویش

خوب است نقابی بزنی بر قمر خویش

تا قوم زمینت نزنند با نظر خویش

 

آخر تو شبیه حسنی، حِرز بینداز

تو یوسف صحرای منی، حِرز بینداز

 

بالای فرس بودی و بانگ جرس افتاد

بانگ جرس افتاد، به رویت فرس افتاد

از هر طرفی بال و پرت در قفس افتاد

سینت که صدا کرد عمو از نفس افتاد

 

فرمود که سخت است تماشای تو قاسم

مُردم ز تماشای تقلای تو قاسم

 

میل تو به شوق آمد و ضرب المثلت کرد

آینه يِ جنگیدن مرد جَمَلت کرد

آنقدر عسل گفتی و مثل عسلت کرد

با زحمت بسیار عمویت بغلت کرد



علی اکبر لطیفیان

نامه ای دارد ز بابا خوش به حالش کرده است

نامه ای دارد ز بابا خوش به حالش کرده است

این همه چشم انتظاری بی مجالش کرده است

پا به میدان می گذارد زاده ی شیر جمل

لشگری را خیره ی ماه جمالش کرده است

در خیال خام آخر می دهد سر را به باد

هر که از غفلت نگه بر سن و سالش کرده است

کیست با این نوجوان قصد هم آوردی کند

لحظه ای کافیست ... خونش را حلالش کرده است!

درس پیکاری که از ماه بنی هاشم گرفت

مرد جنگیدن در این قحط الرجالش کرده است

می وزد از هر طرف چشمان شور تیر ها

از نفس افتاده و ... آزرده حالش کرده است

هر کسی آیینه باشد, سنگ باران می شود

بی مجالی عاقبت بی برگ و بالش کرده است

از تمام عضو عضوش می چکد شهد عسل!

دشت را لبریز از خون زلالش کرده است

جسم این مه پاره   هم سطح بیابان شد ز بس ...

رفت و آمد های مرکب پایمالش کرده است

...می رسد خورشید اما دست  دارد بر کمر

داغ تو مثل علی اکبر هلالش کرده است....

یا قاسم ابن الحسن (ع)




چه خوش است رنج و محنت به ره وفا کشیدن

چه خوش است ناز جانان همه را بجان خریدن

 چه خوش است جان سپاری بقدوم چون تو یاری

به منای کربلای تو شها بخون طپیدن

چه غمی و بی پناهی بحضور چون تو شاهی

که خوش آیدم براه تو شها بلا کشیدن

 چه شود اگر عموجان ، بروم بسوی میدان

که خوش است از تو فرمان و زمن بسر دویدن

چو غزال مجتبی شد ز میان خیمه بیرون

بشتاب از پی آمد شه دین برای دیدن

چه عمو؟ چه نوجوانی؟ چه گلی چه باغبانی

بحسن صبا خبر ده که چه جای آرمیدن

 بشکافت کوفیان را صف و زد بقلب لشگر

چه خوش است از غزالی همه گرگها رمیدن

 بجواب اهل کوفه بزبان حال میگفت

چه خوش است ناسزاها بره خدا شنیدن

 زند آتشم حسانا غم شاهزاده قاسم

بنگر بدست گلچین گل نوشکفته چیدن

حضرت قاسم علیه السلام


حاج علی انسانی 

پیرغلام آستان حضرت اباعیدالله الحسین علیه السلام

جناب آقای حاج علی انسانی

*****

روز عاشورا حسن (ع) را نور عین

در حضور زاده زهرا (س) ، حسین (ع)

با ادب خم شد به صد جوش و خروش

بوسه زد بر دست پیر میفروش

چون صدف لعل لبش را باز کرد

با عمو سوز دلش را ساز کرد

گفت ای آئینه دار شهر نور

شهد ،  جانم ده تو از جام بلور

زان می نابی که اکبر نوش کرد

با نبی (ص) همراه و هم آغوش کرد

تشنه ام من بهر دیدار حبیب

جرعه ای زان می مرا هم کن نصیب

بر یتیمان دلنوازی لازم است

بهر قاسم سرفرازی لازم است

نامه از سوی پدر آورده ام

سر خط ایثار سر آورده ام

مادرم بر من کفن پوشیده است

شهد صهبای حسن (ع) نوشیده است

دوست دارم در رهت فانی شوم

در منای قرب قربانی شوم

دوست دارم زیر سم اسب ها

پیکرم گردد عمو جان توتیا

چون جهاد من جهاد اکبر است

مرگ بهرم از عسل شیرین تر است

دوست دارم خویش تن را حر کنم

جای خالی پدر را پر کنم

گر ببرند بند از بندم عمو

من به مرگ خویش می خندم عمو

من به خون از حق حمایت می کنم

جان به قربان ولایت می کنم

مست مستم کن که شیدایی کنم

با عدو جنگ تماشایی کنم

در رکاب تو اگر گردم شهید

نزد زهرا رو سپیدم رو سپید