آیینه‌ی مرد جمل آمد به میدان

یک شیر دل مانند یل آمد به میدان

با سیزده جام عسل آمد به میدان

ای لشگر کوفه اجل آمد به میدان

باید که قبر خویش را آماده سازید

در دل جگر دارید اگر، بر او بتازید

رفته به بابایش که این‌گونه شریف است

از نسل پاک صاحب دین حنیف است

قاسم اگر چه قد و بالایش ظریف است

اما خدایی او سپاهی را حریف است

گوید به او عمه: به بدخواه تو لعنت

مه‌پاره‌ی نجمه به بدخواه تو لعنت

شاگرد رزم حضرت عباس قاسم

آمد ولی در هیبت عباس قاسم

در بازوانش قدرت عباس قاسم

به‌به که دارد غیرت عباس قاسم

عمامه‌ی او را عمویش با نمک بست

مانند بابایش حسن، تحت‌الحنک بست

قاسم حریف تن به تن دارد، ندارد

این نوجوان جوشن به تن دارد، ندارد

چیزی کم از بابا حسن دارد، ندارد

اصلا مگر ازرق زدن دارد، ندارد

ازرق کجا و شیر میدان خطرها

قاسم بود رزمنده‌ی نسل قمرها

وقت پریدن ناگهان بال و پرش ریخت

یک لشکری را ریخت آخر پیکرش ریخت

از میمنه تا میسره روی تنش ریخت

از روی زین افتاد، قلب مادرش ریخت

مثل مدینه کوچه‌ای را باز کردند

پرتاب سنگ و نیزه را آغاز کردند

 

اشعار میان مناجات:

امشب به آن امید به بالش سرم نهم

شاید که خواب کرببلا قسمتم شود

 

من آیینه‌ی کوثر قرآن هستم

نان و نمکِ خوان کریمان هستم

همچون پدرم پی گدا می‌گردم

من قاسمم و قدیم‌الاحسان هستم