ای دوست مدد خادم دربار تو باشم

با دست تهی در صف انصار تو باشم

یک برکت جانانه به عمر و نفسم ده

تا با نفسم مجری افکار تو باشم

آخر چه شده، روزی من این همه کم شد

محروم ز یک لحظه ی دیدار تو باشم

ترسم بود این بار به منزل نرسانم

در وقت سفر در صف اغیار تو باشم

از آمدن و رفتن خود حاجتم این است

حتی به میان کفنم یار تو باشم

شاید که دگر میکده را درک نکردم

ساقی بده جامی که گرفتار تو باشم