داستان داستان شیر خداست
رادمردی که شاه­مردان بود

فاتح عرصه­های جنگ و جدل
برتر از جمله پهلوانان بود
بدر و خیبر نمی­برند ز یاد
که علی سرتر از حریفان بود
شهرۀ مکّه و عراق و دمشق
قهرمان دلیر دوران بود
بازوانش قوی و شیرافکن
بر کفش ذوالفقار برّان بود
چونکه در رزمگه قدم می­زد
عرصه در زیر پاش لرزان بود
تک­سواری که برق شمشیرش
شرر جان اهل عصیان بود
نام او خوف می­فکند به دل
گر که در آن جناح میدان بود
غزواتی که بود او حاضر
سربه­سر التهاب و طوفان بود
قاتل عَمرو و ضارب مرحب
صفدر اندر صفوف عدوان بود
اسدالله غالبش خواندند
زانکه در صحنه شیر غرّان بود
در دلش ذرّه­ای هراس نداشت
بلکه مملو ز شور ایمان بود
با تمام شجاعتش حیدر
عاشقی جان­نثار جانان بود
دیده­ای پهلوان عاشق را
سربه­سر شور و عشق هر آن بود
ورد و ذکرش مدام یا زهرا
رمز فتحش همین یک عنوان بود
همه عشقش نگاه ناز بتول
در کنارش همیشه خندان بود
شاه­مردان از اینکه فاطمه داشت
همۀ مشکلاتش آسان بود
غم و غصّه نمی­شناخت علی
غمگسارش چو خیر نسوان بود
با گل روی حضرت زهرا
خانۀ کوچکش گلستان بود
نغمۀ جانفزای فاطمه­اش
دل پُردرد را چو درمان بود
جان او با حضور یار آرام
بی­حضورش ولی پریشان بود
قوّت قلب داشت با زهرا
دولت بخت او به سامان بود
لحظه­ای تاب هجر روش نداشت
خانه بی­فاطمه چو زندان بود
وااسف از جفای چرخ زمان
فتنه­هایش به پرده پنهان بود
قصّۀ کوچه را چه سان گویم
چشم هستی به صحنه حیران بود
پهلوان کنج خانه، خانه­نشین
ماه عشقش به کوچه نالان بود
کاش با پهلوان یکی می­گفت
وقت یاری رساندن الان بود
راه باریک و فاطمه تنها
بر سر راه خصم نادان بود
پهلوان عشق خویش را دریاب
قصّۀ عشق کی بدین سان بود
ضجّه زد ناگهان زمین و زمان
وای وای این چه ظلم و طغیان بود
دست ظلمت به نور سیلی زد
محشر آن­دم بگو نمایان بود
عشق حیدر به کوچه افتاده
یا که او سوره­ای ز قرآن بود
بر سر و سینه زن «حبیب» و بسوز
عمر زهرا دگر به پایان بود