دستی زمخت راه نگاه مرا گرفت

قلب خدا ز دیدن این ماجرا گرفت

دیدم سپاه غصه حسن را احاطه کرد

در صحن چشم های ترش غم عزا گرفت

با رعدو برق سیلی کوبنده ی غضب

ابری سیاه دیده ی من را فرا گرفت

نامرد بابت همه ی کشته های بدر

از دختر رسول خدا خونبها گرفت

بر نقش یاس گوشه ی پایین معجرم

از خون سرخ لاله ی گوشم حنا گرفت

دیدم زمان بوسه ی آجر به معجرم

در کوچه رقص بشکن ابلیس پا گرفت

وحید قاسمی

..................................نُه سال

بی وفا داری تو عاطفه معنا نشود

بی تو این خانه ی ما روشن و زیبا نشود

هیچ دستی بجز این دست ورم کرده ی تو

در گره باز نمودن ید طولی نشود

تا قیامت بخدا گردن من حق داری

هیچ جا شیر زنی مثل تو پیدا نشود

تا نیفتم ز نفس یک نفس تازه بزن

خنده کن تا گره ی بغض گلو وا نشود

تکیه گاه من زانو زده برخیز ز جا

تا قدو قامت مردانه ی من تا نشود

چند روزیست در این خانه اجل می بینم

ترسم آن است که تا رفتن تو پا نشود

جان این دختر سجاده نشین کاری کن

پای تابوت تو در خانه من وا نشود

بی تو کار شب و روز من و این خانه غم است

زندگی کردن با مثل تو، نه سال کم است

علی اکبر لطیفیان

...............

مادر که عزم رفتن از این خانه دارد

آرام آرام ای خدا جان می سپارد

هر شب کنار بستر او یک فرشته

می آید و زخم تنش را می شمارد

آلاله می ریزد به روی شانه هایم

بر سینه اش وقتی سرم را می فشارد

پهلو به پهلو می شود وقتی به بستر

امکان ندارد لاله سرخی نکارد

دیشب که گشتم پیکرش را خوب دیدم

یک عضو بی آسیب در پیکر ندارد

از روی دلسوزی برای گیسوانم

خم می شود تا شانه را بالا بیارد

پرواز مجروح صدایش بی سبب نیست

یک فاصله در استخوان سینه دارد

می گیرد از دستم لباس زخمی اش را

پیراهنی کهنه به جایش می گذارد

خاکستر پروانه ها بر دامن او

شام غریبان را برایم می نگارد

چشمان بابایم پر از ابر بهاری است

اما خجالت می کشد اینجا ببارد

علی اکبر لطیفیان

........

گفت : در می زنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟

این صدا، نه صدای طوفان است
مزن این خانهء مسلمان است

مادرم رفت پشت در، اما

گفت:آرام ما خدا داریم
ما کجا کار با شما داریم

و اگر روضه ای به پا داریم
پدرم رفته ما عزاداریم

پشت در سوخت بال و پر، اما

آسمان را به ریسمان بردند
آسمان را کشان کشان بردند

پیش چشمان دیگران بردند
مادرم داد زد بمان! بردند

بازوی مادرم سپر،اما

بین آن کوچه چند بار افتاد
اشک از چشم روزگار افتاد

پدرم در دلش شرار افتاد
تا نگاهش به ذوالفقار افتاد-

گفت: یک روز یک نفر اما...سیدحمیدرضا برقعی

...............

دوباره شب شد و سر درد دارد

بمیرم باز مادر درد دارد

پس از فصل پر از غم یک سخن گفت:

عزیزم زخم بستر درد دارد

نباید دست زد بر عضوهایش

که آیه آیه کوثر درد دارد

شبی آهی کشید و زیر لب گفت:

خدایا مرگ کمتر درد دارد

من از گودی چشمانش گرفتم

که زخم دیده ی تر درد دارد

حسن تب دارد و در خواب گوید:

نزن سیلی ستمگر درد دارد

پریشان باش ای گیسو چو بختم

که دیگر دست مادر درد دارد

محسن عرب خالقی