خادمت پشت در قصر خبر می خواهد

از شب مبهم این فتنه سحر می خواهد

کاش آن خوشه ی مسموم زبانش می گفت :

لب شیرین تو انگور مگر می خواهد؟

تو عبا روی سرت می کشی و پا به زمین

رفتنت تا به در حجره هنر می خواهد

ای جگر گوشه که در حجره ی غم تنهایی

زهر از جان تو انگار جگر می خواهد

جگرت سوخته از درد به خود می پیچی

لب خشکیده ی تو دیده ی تر می خواهد

خوب شد این که جوادت به کنارت آمد

پدر از نفس افتاده پسر می خواهد

لحظه ی رفتن خود در نظرت می آمد

روضه ی مرد غریبی که نفر می خواهد

یاد آن حرف تو با ابن شبیب افتادم

یاد آن دشنه که از جد تو سر می خواهد