بـا دســت می گــردم بـه دنبـال سـر تـو

ســوئی نــدارد چــشـم نــاز دخـتــر تـو


از بس که سیلی خورده ام از این و از آن

مــن گشتــه ام همتــای زهــرا مـادر تو


دیــگــر تــوان راه رفتــن هــم نــدارم

شـاهد بـود بـر مـاجـرایـم خـواهـر تـو


با دیدن وضع تـو ؛ درد از خاطرم رفـت

ای ســر بگـو بـا دخترت کو پیـکر تو ؟


از ضرب سنگ و خیزران ؛ افتادن از نی

بـابـا بـهــم خـورده نــمـا و منـظـر تـو


از بس که جایت روی هر نیزه عوض شد

افتـاده جــای نیـزه هـا بـر حنـجـر تو . . .



.