غزل مرثیه حضرت رقیه (س)
بـا دســت می گــردم بـه دنبـال سـر تـو
ســوئی نــدارد چــشـم نــاز دخـتــر تـو
از بس که سیلی خورده ام از این و از آن
مــن گشتــه ام همتــای زهــرا مـادر تو
دیــگــر تــوان راه رفتــن هــم نــدارم
شـاهد بـود بـر مـاجـرایـم خـواهـر تـو
با دیدن وضع تـو ؛ درد از خاطرم رفـت
ای ســر بگـو بـا دخترت کو پیـکر تو ؟
از ضرب سنگ و خیزران ؛ افتادن از نی
بـابـا بـهــم خـورده نــمـا و منـظـر تـو
از بس که جایت روی هر نیزه عوض شد
افتـاده جــای نیـزه هـا بـر حنـجـر تو . . .
.