تو را آورده ام اینجا که مهمان خودم باشی

شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی

من از تاریکی شب های این ویرانه می ترسم

تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی

اگر چه عمه دل تنگ است اما عمه هم راضی است

که تو این چند ساعت را به دامان خودم باشی

سرت افتاد و دستی از محاسن  چون بلندت کرد

بیا تا میهمان کنج ویران خودم باشی

سرت را وقت قران خواندنت بر تشط کوبیدند

توباید بعد ازاین قاری قرآن خودم باشی

کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کرد

فقط می خواستم امشب پریشان خودم باشی

اگرچه این لبی که ریخته بوسیدنش سخت است

تقلا می کنم یک بوسه مهمان خودم باشی

 

 

 

 

 

از درد بی حساب سرم را گرفته ام

با دستمال بال و پرم را گرفته ام

از صبح تا غروب نشسته ام یکی یکی...

این خارهای موی سرم را گرفته ام

دردم زیاد بود طبیبم جواب کرد

یعنی اجازه ی سفرم را گرفته ام

مانند من ز ناقه نیفتاد هیچ کس

این جا منم فقط کمرم را گرفته ام

خوشحال بودنم ز سر اتفاق نیست

از دست این و آن پدرم را گرفته ام

خیلی تلاش کرده ام از دست بچه ها

این چند موی مختصرم را گرفته ام

آیینه نیست که ببینم جمال خویش

از چشم های تو خبرم را گرفته ام

تصمیم من گرفته شده پس مرا ببر

امروز از خودم نظرم را گرفته ام

این شهر را به پای تو ویرانه می کنم

مثل خلیل ها تبرم را گرفته ام

 

 

 

 

 

عمه جان این سر منور را

کمکم می کنی که بردارم

شامیان ای حرامیان دیدید

راست کفتم که من پدر دارم

***

ای پدر جان عجب دلی دارم

ای پدر جان عجب سری داری

کیسویم را به پات می ریزم

تا ببینی چه دختری داری

***

ای که جان سه ساله ات بابا

به نگاه تو بستگی دارد

کر به پای تو بر نمی خیزم

چند جایم شکستگی دارد

***

آیه های نجیب و کوتاهم

شبی از ناقه ام تنزل کرد

غنچه هایی شبیه آلاله

روی چین های دامنم گل کرد

***

دستی از پشت خیمه ها آمد

لاجرم راه چاره ام گم شد

در هیاهوی غارت خیمه

ناکهان گوشواره ام گم شد

***

هر بلایی که بود یا می شد

به سر زینب تو آوردند

قاری من جوا نمی خوانی؟

چه به روز لب تو آوردند

***

چشم های ستاره بارانم

مثل ابر بهار می بارد

من مهیای رفتنم اما

خو اهرت را خدا نگه دارد

 

 

 

 

 

میل پریدن هست اما بال و پر، نه

هر آن چه می خواهی بگو اما بپر، نه

حالا که بعد از چند روزی پپش مایی

دیگر به جان عمه ام حرف سفر، نه

یا نه اگر میل سفر داری، دوباره

باشد برو اما بدون همسفر، نه

با این کبودیهای زیر چشم هایم

خیلی شبیه مادرت هستم، مگر نه؟!

ازکیسوان خاکیم تا که ببافی

یک چیزها یی مانده اما آنقدر نه

‏ دیشب که گیسویم به دست باد افتاد

گفتم: بکش، باشد ولی ازپشت سرنه

‏امروز دیدم لرزه های خواهرم را

در مجلسی که داد می زد: (ای پدر نه)

تو وقت داری خیزران ها را ببوسی

اما برای این لب خونین جگر نه؟!

ای میهمان تازه برگشته چه بد شد

تو آمدی و شامیان خوابند ورنه...

 

 

 

 

 

گنجشك پر  جبریل پر  بابا سه نقطه

من پر  تو پر  هركس شبیه ما  سه نقطه

عمه نه عمه بالهایش پر ندارد

حالا بماند در خرابه تا سه نقطه

این محو یكدیگر شدن در این خرابه

یا اینكه ما را می پراند یا سه نقطه

اصلاً چرا من خواستم پیشم بیایی

بابا شما كه پا نداری تا سه نقطه

یادت می آید روزهای در مدینه

دو گوشواره داشتم حالا سه نقطه

وقتی لبت را زیر پای چوب دیدم

می خواستم كاری كنم امّـا سه نقطه

انگشت خود را جمع كرد و ناگهان گفت

انگشت پر  انگشتر بابا سه نقطه

 

 

 

 

 

پایش ز دست آبله آزار می کشد

از احتیاط دست به دیوار می کشد

درگوشه ی خرابه کنار فرشته ها

"با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد"

دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح

بر روی خاک عکس علمدار می کشد

او هرچه میکشد به خدای یتیم ها

از چشم های مردم بازار می کشد

گیرم برای خانه اتان هم کنیز شد

آیا ز پرشکسته کسی کار می کشد؟

چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟

نقشی که میکشد همه را تار می کشد

لب های بی تحرک او با چه زحمتی

خود را به سمت کنج لب یار می کشد

 

 

 

 

کیست امشب در دل طوفانی او جا کند

قطره های تاولش را راهی دریا کند

گرد و خاکی گشته بود اما هنوز آئینه بود

صفحه آئینه را فردای محشر وا کند

مشتی از خاکستر پروانه نیت کرده است

کنج این ویران سرا میخانه ای برپا کند

تار و پودی از لباس مندرس گردیده اش

می تواند دیده یعقوب را بینا کند

او که دارد پنجه ای مشکل گشا قادر نبود

چشمهای بسته بابای خودرا وا کند

گیسویش را زیر پای میهمانش پهن کرد

آنقدر فرصت نشد تا بوریا پیدا کند

خشت های این خرابه سنگ غسلش می شود

یک نفر باید دوباره غسل یک زهرا کند

 

 

 

 

 

آئینه هستم تاب خاکستر ندارم

پروانه ای هستم که بال و پر ندارم

از ذست نامردی به نام تازیانه

یک عضو بی آسیب در پیکر ندارم

تا اینکه گریانه تو باشم در سحر گاه

در چشمهایم آنقدر اختر ندارم

چیزی که فرش مقدمت سازم در اینجا

از گیسوان خاکی ام بهتر ندارم

می خواستم خون گلویت را بشویم

شرمنده هستم من که آب آور ندارم

بر گوش هایم می گذارم دست خود را

شاید نبینی زینت و زیور ندارم

وقتی نمانده گیسویی روی سر من

گاری دگر باشانه و معجر ندارم

لب میگذارم روی لب هایت پدرجان

تا اینکه جانم را نگیری بر ندارم

 

 

 

 

 

بابا سرم ـ تنم - جگرم - پهلويم - پرم

يكي دو تا كه نيست كبودي پيكرم

بيش از همين مخواه و گرنه به جان تو

بايد همين كنار تو تا صبح بشمرم

از تو چه مانده است؟بگويم(كه اي پدر

از من چه مانده است؟بگويي(كه دخترم

اندازه ي لب تو لبم شد ترك ترك

اندازه ي سر تو گرفتار شد سرم

از تو نمانده است به جز عكس مبهمت

از من نمانده است به جز عكس مادرم

از تو سؤال مي كنم انگشترت كجاست؟

كه تو سؤال مي كني از حال معجرم؟!

ديدم خودم چگونه سرت را به طشت زد

حق مي دهي بميرم و طاقت نياورم

مرد كنيز زاده اي از ما كنيز خواست

بيچاره خواهر تو و بيچاره خواهرم

مرهم به درد اين همه زخمي نمي خورد

بابا سرم ـ تنم - جگرم - پهلويم - پرم