حضرت رقیه(س)-ولادت

حضرت رقیه(س)-ولادت

 

ای رونق فصل بهار أُمِّ إِسحاق

ای دلخوشی روزگار أُمِّ إِسحاق

تو فرق داری با همه ، از دار دنیا

تنها تویی دار و ندار أُمِّ إِسحاق

تو به حیات مادر خود جلوه دادی

ای روشنی شام تار أُمِّ إِسحاق

گویا خدیجه فاطمه آورده از نو

بالا گرفته کار و بار أُمِّ إِسحاق

امشب ملائک به تماشایت نشستند

امشب که هستی در کنار أُمِّ إِسحاق

در چشمهای تو نجابت خانه کرده

ای سوگلی باوقار أُمِّ إِسحاق

دختر به خوبی تو این دنیا ندارد

غمخوار بابا ! خانه دار أُمِّ إِسحاق

نورٌ علی نورٌ علی نوری یقینا

خورشید زاده ! شاهکار أُمِّ إِسحاق

بی شک به دنبال کمالات است اگر که

بوسه به دستت زد هماره أُمِّ إِسحاق

در دامنش خاتون محشر پروریده

صدها درود حق نثار أُمِّ إِسحاق

کل میکشم امشب به یمن مقدم تو

کف میزنم به افتخار أُمِّ إِسحاق

عطر خوش قنداقه ات می آید از راه

با یاد تو مستم تَوَکَّلتُ عَلَی الله

خورشید روی بام دنیای حسینی

فرزانه ای و ماه شب های حسینی

باباست محو حُسن سیمای تو بانو

یا اینکه تو گرم تماشای حسینی

سر تا به پا آیینه ی مادربزرگی

هانیه ، حسنا ، زهره ، زهرای حسینی

ای أَشبَهُ النّاسِ به زهرا بین فامیل

محبوبه ی محجوب و زیبای حسینی

إِنسیه ای اما شبیه به فرشته

باید صدایت کرد "حورای حسینی"

با مادری هایی که کردی میتوان گفت

در کودکی أم أبیهای حسینی

عالم فدای طرز بابا گفتن تو

شیرین زبان! یک عمر رؤیای حسینی

دل میبرد چادر نمازت از ملائك

مأموم شبهای مصلای حسینی

تو عصمت اللهی شبیه عمه هایت

پیداست در خوی تو تقوای حسینی

بابا از این لحظه دو تا غمخوار دارد

تو زینب کبری نه صغرای حسینی

حبل المتین از ریشه های چادر توست

تو گرمی بازار فردای حسینی

ای آبرو بر خلق داده ! خیر مقدم

ارباب زاده ! شاهزاده ! خیرمقدم

روحی لطیف آکنده از احساس داری

 قلبی شکننده ، دلی حساس داری

سیب دو نیم فاطمه هستی و حتما

در هر نفس هایت شمیم یاس داری

جز حق برای هیچ کس کاری نکردی

مانند زهرا مادرت اخلاص داری

لطف زیاد تو به بابا رفته انگار

بنده نوازی و نگاهی خاص داری

گرم است پشت تو به کوه انگار بانو

تا تکیه ای بر شانه ی عباس داری

ما رعیتی ساده در این دربار هستیم

خاتون ! نگاهی به عوام الناس داری ؟

جودِ حسن ، مهرِ علی ، احسانِ زهرا

در تو نهفته ، بی گمان "میراث داری"

آیینه دار نور ناب پنج تن تو

زهرا ، حسین و مرتضی ، احمد ، حسن تو

از عزم جزم ات دشمن احساس خطر کرد

گوش فلک را هم رجزهای تو کر کرد

آنقدر ای بانو بزرگی که برایت

هجده سر بر روی نی سینه سپر کرد

محکم قدم برداشتی عالم به هم ریخت

پس همنشینی با عمو در تو اثر کرد

شمشیر دشمن پیش تو از کار افتاد

با شیوه ی ترفند تو کلی ضرر کرد

با ناله ات طوری به مسجد حمله بردی

گویا دوباره فاطمه چادر به سر کرد ...

با همت ات چیزی نماند از آل فتنه

هشیاری تو شام را زیر و زبر کرد

تاریخ بعد از این نخواهد دید قطعا

کاری که خشمت با بساط زور و زر کرد

تا حرمله را از نفس انداخت آهت

نفرین تو شمر و سنان را دربه در کرد

تو مغز بادام امیر لافتایی

آوازه ات امروز عالم را خبر کرد

با گرد و خاک چادرت محشر به پا شد

کرببلا با همت تو کربلا شد

یا خود بخشکان ریشه ی جور و ستم را

یا که به من بسپار شمشیر دو دم را

"هَیهاتْ مِنَّ الذِّلّه" ام معنی اش این است

از کودکی نذر غمت کردم سرم را

گلدسته هایت روی چشمم جای دارند

دلواپسم این بارگاه محترم را

قربانی راهت شدن مرزی ندارد

مهرت کشانده هم عرب را هم عجم را

عشق حرم ، شوق شهادت جمع کرده

در صحن تو افغانیان با جنم را

اهل امان نامه نه ، عباس تو هستم

از من پذیرا باش دستان قلم را

من إرباً أربا هم شوم روزی به دشمن

هرگز نخواهم داد کاشی حرم را

یک صبح جمعه منتقم می آید از راه

در دست مهدی میدهد رهبر علم را

قطعا نه تنها شهر خان طومان که آن روز

آزاد خواهد کرد مولا "قدس" هم را

بر هر ستون "مسجد ألاقصی "نویسم

با اذن او شعر شریف محتشم را

باز این چه شورش است که در خلق عالم است ...

 

حضرت رقیه(س)-ولادت

حضرت رقیه(س)-ولادت

 

ای رونق فصل بهار أُمِّ إِسحاق

ای دلخوشی روزگار أُمِّ إِسحاق

تو فرق داری با همه ، از دار دنیا

تنها تویی دار و ندار أُمِّ إِسحاق

تو به حیات مادر خود جلوه دادی

ای روشنی شام تار أُمِّ إِسحاق

گویا خدیجه فاطمه آورده از نو

بالا گرفته کار و بار أُمِّ إِسحاق

امشب ملائک به تماشایت نشستند

امشب که هستی در کنار أُمِّ إِسحاق

در چشمهای تو نجابت خانه کرده

ای سوگلی باوقار أُمِّ إِسحاق

دختر به خوبی تو این دنیا ندارد

غمخوار بابا ! خانه دار أُمِّ إِسحاق

نورٌ علی نورٌ علی نوری یقینا

خورشید زاده ! شاهکار أُمِّ إِسحاق

بی شک به دنبال کمالات است اگر که

بوسه به دستت زد هماره أُمِّ إِسحاق

در دامنش خاتون محشر پروریده

صدها درود حق نثار أُمِّ إِسحاق

کل میکشم امشب به یمن مقدم تو

کف میزنم به افتخار أُمِّ إِسحاق

عطر خوش قنداقه ات می آید از راه

با یاد تو مستم تَوَکَّلتُ عَلَی الله

خورشید روی بام دنیای حسینی

فرزانه ای و ماه شب های حسینی

باباست محو حُسن سیمای تو بانو

یا اینکه تو گرم تماشای حسینی

سر تا به پا آیینه ی مادربزرگی

هانیه ، حسنا ، زهره ، زهرای حسینی

ای أَشبَهُ النّاسِ به زهرا بین فامیل

محبوبه ی محجوب و زیبای حسینی

إِنسیه ای اما شبیه به فرشته

باید صدایت کرد "حورای حسینی"

با مادری هایی که کردی میتوان گفت

در کودکی أم أبیهای حسینی

عالم فدای طرز بابا گفتن تو

شیرین زبان! یک عمر رؤیای حسینی

دل میبرد چادر نمازت از ملائك

مأموم شبهای مصلای حسینی

تو عصمت اللهی شبیه عمه هایت

پیداست در خوی تو تقوای حسینی

بابا از این لحظه دو تا غمخوار دارد

تو زینب کبری نه صغرای حسینی

حبل المتین از ریشه های چادر توست

تو گرمی بازار فردای حسینی

ای آبرو بر خلق داده ! خیر مقدم

ارباب زاده ! شاهزاده ! خیرمقدم

روحی لطیف آکنده از احساس داری

 قلبی شکننده ، دلی حساس داری

سیب دو نیم فاطمه هستی و حتما

در هر نفس هایت شمیم یاس داری

جز حق برای هیچ کس کاری نکردی

مانند زهرا مادرت اخلاص داری

لطف زیاد تو به بابا رفته انگار

بنده نوازی و نگاهی خاص داری

گرم است پشت تو به کوه انگار بانو

تا تکیه ای بر شانه ی عباس داری

ما رعیتی ساده در این دربار هستیم

خاتون ! نگاهی به عوام الناس داری ؟

جودِ حسن ، مهرِ علی ، احسانِ زهرا

در تو نهفته ، بی گمان "میراث داری"

آیینه دار نور ناب پنج تن تو

زهرا ، حسین و مرتضی ، احمد ، حسن تو

از عزم جزم ات دشمن احساس خطر کرد

گوش فلک را هم رجزهای تو کر کرد

آنقدر ای بانو بزرگی که برایت

هجده سر بر روی نی سینه سپر کرد

محکم قدم برداشتی عالم به هم ریخت

پس همنشینی با عمو در تو اثر کرد

شمشیر دشمن پیش تو از کار افتاد

با شیوه ی ترفند تو کلی ضرر کرد

با ناله ات طوری به مسجد حمله بردی

گویا دوباره فاطمه چادر به سر کرد ...

با همت ات چیزی نماند از آل فتنه

هشیاری تو شام را زیر و زبر کرد

تاریخ بعد از این نخواهد دید قطعا

کاری که خشمت با بساط زور و زر کرد

تا حرمله را از نفس انداخت آهت

نفرین تو شمر و سنان را دربه در کرد

تو مغز بادام امیر لافتایی

آوازه ات امروز عالم را خبر کرد

با گرد و خاک چادرت محشر به پا شد

کرببلا با همت تو کربلا شد

یا خود بخشکان ریشه ی جور و ستم را

یا که به من بسپار شمشیر دو دم را

"هَیهاتْ مِنَّ الذِّلّه" ام معنی اش این است

از کودکی نذر غمت کردم سرم را

گلدسته هایت روی چشمم جای دارند

دلواپسم این بارگاه محترم را

قربانی راهت شدن مرزی ندارد

مهرت کشانده هم عرب را هم عجم را

عشق حرم ، شوق شهادت جمع کرده

در صحن تو افغانیان با جنم را

اهل امان نامه نه ، عباس تو هستم

از من پذیرا باش دستان قلم را

من إرباً أربا هم شوم روزی به دشمن

هرگز نخواهم داد کاشی حرم را

یک صبح جمعه منتقم می آید از راه

در دست مهدی میدهد رهبر علم را

قطعا نه تنها شهر خان طومان که آن روز

آزاد خواهد کرد مولا "قدس" هم را

بر هر ستون "مسجد ألاقصی "نویسم

با اذن او شعر شریف محتشم را

باز این چه شورش است که در خلق عالم است ...

 

امام حسین(ع)-حضرت رقیه(س)



 

شبیهِ هر چه که عاشق، سَرَت جدا شده است

تمامِ هستیِ پهناورت جدا شده است

غزل چگونه بگویم ز قطعه های تنت؟!

که بیت بیتِ تو از پیکـرت جدا شده است

چه سرگذشتِ غریبی گذشت از سَرِ تو!

چگونه تاخت که سرتا سرت جدا شده است؟!

کبوتران حرم، بال و پر نمی خواهند

که از حریمِ تو بال و پرت جدا شده است

فدای قامت انگشتِ تو که رفت از دست

به این بهانه که انگشترت جدا شده است

طلوع کرده سَرَت...کاروان به دنبالش

میانِ راه ولی دخترت جدا شده است

که نیست در تنِ او جان، که بی امان بدَوَد

چگونه از پیِ این سَر، دوان دوان بدود؟

نشسته داغِ تو بر قلبِ پاره پاره ی او

شده کبود در این آسمان ستاره ی او

کمی گذشت که یک سایه ای رسید از راه

که تازیانه به دستش گرفته و ناگاه

به ضرب می زند آن را به پهلویش که بیا

کِشیده است کمان دار، گیسویش که بیا

دوباره خاطره ی کوچه تازه شد در دشت

خمیده قامت و بی جان به کاروان برگشت

رسیده اند به شام و خرابه منزلشان

سَری به دامن و سِرّی نهفته در دلشان

وصالِ دختر و بابا رسیده است امشب

به غیرِ اشک،چه کَس حل نموده مشکلشان؟

*"نماز شامِ غریبان..."که گفته اند،اینجاست!

وضو ،ز خونِ سَر و قبله بود مایلشان

میانِ عاشق و معشوق،جانِ دختر بود

که ذرّه ذرّه به پایان رسید حائلشان

هزار نکته ی باریک تر ز مو این جاست

در این سکوت که پیچید دورِ محملشان

وزیده است صدایی...شبیهِ لالایی ست

بغل گرفته پدر را! عجیب بابایی ست

به روی پای کبودش،نشسته خوابیده

شبیهِ مادرِ پهلو شکسته خوابیده

خرابه ساکت و آرام، اشک می ریزد

شکسته بغض و سرانجام اشک می ریزد

رسیده است سحرگاهِ شستنِ بدنش

رسیده است سحر...یا شبِ کبودِ تنش؟!

خمیده تر شده زینب در این سحر انگار

خرابه از غمِ او شد خرابتر انگار!

 عارفه دهقانی

حضرت رقیه(س)-شهادت



پای دختر بچه وقتی غرق تاول می شود

پا به پایش کاروانی هم معطل می شود

دست بسته خواب هم باشد بیافتد از شتر

پهلوان باشد دچار درد مفصل می شود

غیر موهای سرم در این سفر از دست شمر

خواب هم آشفته با کابوس مقتل می شود

حق بده با دست اگر دنبال لب های توأم

بعد چندی تار دیدن چشم تنبل می شود

پاره های چادرم را بسکه بستم روی زخم

چادرم دارد به یک معجر مبدل می شود

استخوان هایم ترک دارند فکرش را نکن

تو در آغوشم بیایی مشکلم حل می شود

مصطفی متولی

حضرت رقیه(س)-شهادت

گلی که فصل خزانش رسید من بودم   مهی که ازغم بابا خمید من بودم

زلعل پاک پدر روی نیزه در ره شام    کسی که  آیه قرآن شنید من بودم

کسی که خسته دل از ظلم دشمنان خدا   سرشک غم زدو چشمش چکید من بودم

کسی که پای پیاده در آن سیاهی شب  به جستجوی پدر می  دوید من بودم

برفت قوّت بینایی ام زسیلی ضجر       کسی که ناله زهرا شنید من بودم

ستاره ای که درون خرابه سوسو زد   وناگهان روی خورشید دید من بودم

به لحظه لحظه تنهایی ام قسم عمه   کسی که جان به لبانش رسید من بودم

بهشت روی پدرچون گل ومنم بلبل    کسی که سوی جنان پر کشید من بودم

بیادغربت من(میثمی) همیشه بسوز     کسی که ماتم وهجران بدید من  بودم

رسول میثمی

حضرت رقیه(س)-شهادت



آهش فضای هر سحرش را گرفته است

داغی تمامی جگرش را گرفته است

از کوچه ها رسیده تنش تیر می کشد

از بس که سنگ دور و برش را گرفته است

چشم انتظار دیدن گم کرده ی خود است

دیشب ز نیزه ها خبرش را گرفته است

بر حال و روز چشم نحیفش نکرد رحم

دستی نگاه مختصرش را گرفته است

جا مانده از حرارت خیمه به چهره اش

آتش کمی ز بال و پرش را گرفته است

بعد از غروب غارت غم بار خیمه ها

با آستین پاره سرش را گرفته است

خود را برای یک دو قدم راه می کشد

زینب بیا کمک، کمرش را گرفته است

حسن لطفی

حضرت رقیه(س)-شهادت

حضرت رقیه(س)-شهادت


اگر چه زخمی و خاموش و سر جدا آورد

تو را برای من از عرشِ نی خدا آورد

تو را به روی طبق روی دست های بلند

برای گرمی این بزم بی نوا آورد

قدم گذار به چشمی که ریخت مژگانش

سرم به گوشۀ ویرانه ام صفا آورد

"عدو شود سبب خیر اگر..."تو را دیدم

ولی نپرس عزیزم سرم چه ها آورد

به قصد کشت سراغم گرفت یک سیلی

و باز نیت خود را ادا به جا آورد

به پاره معجر ما هم طمع نمود آن که

مرا به حلقۀ چشمان بی حیا آورد

دلم برای عمو سوخت پیش نامردی

که قرص نان تصدق برای ما آورد

حضرت رقیه(س)-مدح و شهادت



ای بارگاه کوچک تو قبله ای عظیم

 وی روضۀ مبارک تو روضۀ نعیم

باشد حریم اقدس تو قبله گاه دل

 تا خفته چون تو جان جهانی در آن حریم

هم دختر امامی و هم خواهر امام

 هم خود کریمه هستی و هم دختر کریم

قَدرت همین بس است که خوانند اهل دل

 حق را به آبروی تو ای رحمت نعیم!

یک دختر سه ساله و این مرتبت دگر

گیتی بود ز زادنِ همچون توئی عقیم

ای نور چشم زادۀ زهرا رقیه جان

 هر چند کوچکی تو، بُوَد ماتمت عظیم

دریای صبر را تو فروزنده گوهری

 زان دشمنت به رشته کشید، ای درّ یتیم!

آن شب که جای، گوشۀ ویرانه ساختی

 روشنگرت سرشک بود، آهِ دل ندیم

تا قلب اطهرت ز فراق پدر گداخت

 از مرگ جانگداز تو دل ها بُوَد دو نیم

شد منهدم بنای ستمکاریِ یزید

 از آه آتشین تو ای دختر یتیم!

آباد شد خرابۀ شام از جلال تو

 امّا خراب گشت ز بُن کاخ آن لئیم

خواهم که بر مزار تو گردم شبی دخیل

خواهم که در جوار تو باشم شبی مقیم

بی مهر هشت و چهار «مؤیّد» مجو بهشت

 چون می رسی به جنّت از این راه مستقیم

حضرت رقیه(س)-شهادت



با اینکه در خرابۀ شام است جای من

زهـراست زائــر حـرم با صفــای من

قیمت‌گذار گوهر اشکش فقط خداست

هر دل‌شکسته‌ای که بگرید برای من

طفل سه‌ ساله را که توان فرار نیست

دیگر چرا به سلسله بسته است پای من؟

دیشب نماز خوانده‌ام و اشک ریختم

شاید پـدر سـری بزنـد بر سرای من

جان را به کف گرفته‌ام و نذر کرده‌ام

امشب اگر رسد بـه اجابت دعای من

در شام هم که جان بدهم کربلایی‌ام

این گوشـۀ خرابه شـده کربلای من

کارم رسیده است به جایی که کعب نی

گریــد بــرای زمزمــۀ بی‌صــدای مـن

از بس گریستم، دگر از اشک، خیس شد

خشتـی کـه در خرابـه شـده متکای من

یک لحظه در خرابه دو چشمم به خواب رفت

دیـدم کـه روی دامـن باباست جـای من

«میثم!» غریب جان دهم و نیست هیچ کس

جـز تـازیانـه با خبــر از دردهــای مــن

حضرت رقیه(س)-شهادت




آن قدَر آه کشیدم جگرم زخم شده

چِقَدَر گریه؟! دگر چشم ترم زخم شده

زخم لب های تو نگذاشت که بوسه بزنم

علّتش چیست؟ چرا ای پدرم زخم شده؟!

وجه تشبیه من و تو چه قدر بسیار است!

هر کجای بدنم می نگرم زخم شده

قصّه ی ناقه و آن نیمه ی شب یادت هست؟

به زمین خوردم و دیدی کمرم زخم شده

جان زهرا به موی سوخته ام دقّت کن

جای این چند موی مختصرم زخم شده

جز تو با هیچ کسی حرف خصوصی نزدم

سینه ای که شده هر جا سپرم زخم شده

زجر هم مثل مغیره چه قدَر بد می زد!!!

زیر شلّاق و لگد بال و پرم زخم شده

امام حسین(ع)-حضرت رقیه(س)-شهادت



چه مِی بود اینکه در پیمانه کردی؟

 که عالم را از آن دیوانه کردی

نمی دانم چه کردی کز غم خود

 جهان را تا ابد غمخانه کردی

گرفتی دین و دادی هستی خویش

 حقیقت همّتی مردانه کردی

سراپا سوختی چون شمع خود را

 چه جان ها گرد خود پروانه کردی

نه تنها سوختی از آشنا جان

که هم خون در دل بیگانه کردی

نهان از خویشتن یکدانه گوهر

 به شهر شام در ویرانه کردی

یزید شوم را تا حشر رسوا

 ز شرح حال آن دردانه کردی

حضرت رقیه(س)-شهادت


به امیدی كه بیایی سحری در بر من

خاك ویرانه شده سرمهٔ چشم تر من

مدتی می شود از حال لبت بی خبرم

چند وقت است صدایم نزدی دختر من

من همان لاله افروختهٔ خون جگرم

كه همین لخته فقط مانده به خاكستر من

شب این شام چه سرمای عجیبی دارد

تب این سوز كجا و بدن لاغر من

دارم از درد مچ دست به خود می پیچم

ظاهراً خرد شده ساقه نیلوفر من

چادرم پاره شد از بس كه كشیدند مرا

لحظه ای وا نشد اما گره از معجر من

موی من دست نخورده است خیالت راحت

معجر سوخته چسبیده به موی  سر من

كاشكی زود بیایی و به دادم برسی

تا كه در سینه نمانَد نفس آخر من

مصطفی متولی

حضرت رقیه(س)-شهادت




آمدی بابا، ببین مشتاق دیدارم هنوز

خلق خوابیدند و من از هجر بیدارم هنوز

بارها جان دادم از هجرت وفایم را ببین

 باز در هنگام وصلت جان به لب دارم هنوز

شمر، سیلی بر رخم زد تا نگویم نام تو

 لیک باشد نام نیکوی تو گفتارم هنوز

یکشب از اشتر فتادم بس که زجرم زجر داد

مدتی زین ماجرا بگذشته بیمارم هنوز

عمه ام زینب ز مادر مهربانتر با منست

می دهد شب ها تسلّی بر دل زارم هنوز

گر چه از بی طاقتی بنشسته می خواند نماز

با چنین احوال می باشد پرستارم هنوز

گل چو شد روئیده دیگر همنشین خار نیست

 من شدم پرپر ولی آزرده از خارم هنوز

این شنیدم تشنه لب رفتی سفر بابا ببین

 آب دارم بر تو در چشم گهر بارم هنوز

«سازگارا» فخر کن، برگوی تا پایان عمر

 من مصیبت خوان برای آل اطهارم هنوز

حضرت رقیه(س)-شهادت




امشب سری به گوشه ی ویرانه می زنی؟
گامی در این سکوت اسیرانه می زنی؟
ای روشنای دیده ی دل های تیره بخت
امشب سری به خانه ی پروانه می زنی؟
یک لحظه تا غریب دلم حس کند تو را
دستی در این غروب غریبانه می زنی؟
در موج گریه از نفس افتاد دخترت
با دست مرگ یک دو نفس چانه می زنی؟
گیسوی کودکانه ام آشفته وقت مرگ
موی مرا برای سفر شانه می زنی؟
بابا! دلم برای تو یک ذرّه شد بگو
سر می زنی به دختر خود یا نمی زنی؟

حضرت رقیه(س)-شهادت




از نیمه شب گذشته و خوابش نبرده بود

طفل سه ساله ای که دگر سالخورده بود

در گوشه ی خرابه، به جای ستاره ها

تا صبح، زخم های تنش را شمرده بود

از ضعف، نای پا شدن از جای خود نداشت

آخر سه روز بود که چیزی نخورده بود

با دست های کوچکش آرام و بی صدا

از فرط درد، بازوی خود را فشرده بود

این نیمه جان مانده هم از لطف زینب است

ورنه هزار مرتبه، در راه مرده بود

پیش از طلوع، بانوی گوهرشناس شهر

آن گنج را به دست خرابه سپرده بود

حضرت رقیه(س)-شهادت




شیعیان، شرح شب تار مرا گوش کنید

 قصۀ دیدۀ خونبار مرا گوش کنید

مو به مو راز دل زار مرا گوش کنید

داستان من و دلدار مرا گوش کنید

روزگاری به سر دوش پدر جایم بود

ساحت کاخ شرف، منزل و مأوایم بود

دیدۀ مام و پدر، محو تماشایم بود

مهر و مه، مات ز رخسار دل آرایم بود

شبی از هجر پدر با غم دل سر کردم

 دامن خویش ز خوناب جگر تر کردم

سر خونین پدر را به طبق تا دیدم

من از این، واقعه چون بید به خود لرزیدم

گفتم ای جان پدر، من به فدای سر تو

 ای سر غرقه به خون، گو چه شده پیکر تو؟

کاش این گونه نمی دید تو را دختر تو

بنشین تا که زنم شانه به موی سر تو

غم مخور، آن که زند موی تو را شانه منم

 تو مرا شمعِ شب افروزی و پروانه منم

ای سر غرقه به خون، از ره دور آمده ای

 طالب فیض حضورم به حضور آمده ای

دوست دارم که مرا از قفس آزاد کنی

همره خود ببری، خاطر من شاد کنی

راحت این طایر خود از کف صیّاد کنی

وز ره لطف به «ژولیده» دل امداد کنی

کو بود شاعر دربار تو ای خسرو دین!

باش او را به قیامت ز کرم یار و معین

حضرت رقیه(س)-شهادت



از راه می رسند پدرها غروب ها

دنیای خانه روشن و زیبا غروب ها

از راه می رسند پدرها و خانه ها

آغوش می شوند سرا پا غروب ها

از راه می رسند و هیاهوی بچه هاست

زیباترین ترانه ی دنیا غروب ها

اما به چشم دخترکان شوق دیگری ست

شوق دوباره دیدن بابا غروب ها

بعد از هزار سال من و کودکان شام

تنها نشسته ایم همین جا غروب ها

این جا پدر، خرابه ی شام است، کوفه نیست

این جا بیا به دیدن ما با غروب ها

بابا بیا که بر دلمان زخم ها زده ست

دیروز تازیانه و حالا غروب ها

دست تو را بهانه گرفته ست بغض من

بابا ز راه می رسی آیا غروب ها؟

بابا بیا کنار من و این پیاله آب

که تشنه ایم هر دو تو را تا غروب ها

از جاده ها بیایی و رفع عطش کنی

از جاده ها بیایی... اما غروب ها

بسیار رفته اند و نیامد پدر هنوز

بسیار رفته اند خدایا غروب ها

کم کم پیاله موج زد و چشم روشنش

چون لحظه های غربت دریا غروب ها

خاموش شد و بر سر سنگی نهاد سر

دختر به یاد زانوی بابا غروب ها

بعد از هزار سال هنوز اشک می چکد

از مشک پاره پاره ی سقا غروب ها

حضرت رقیه(س)-شهادت




ماجرایست ماجرای سرت

به لبم بود روضه های سرت

همه جا پشت نیزه ی سر تو

دخترت رفت پا به پای سرت

حسرت دخترت فقط این است

سر من بود کاش جای سرت

نیزه دار تو با همه لج کرد

دردسر شد پدر برای سرت

لب نی، سنگ، بی هوا سیلی

 هر چه آمد سرم فدای سرت

چقدر مشکل است تشخیصت

 نامرتب شده نمای سرت

چه به این روز دختر آوردی

 از سر نیزه سر در آوردی

جای سالم نمانده در تن من

 آه زجر آور است ماندن من

پاره شد تا لباس من خندید

 چقدر بی حیاست دشمن من

چقدر وحشیانه می انداخت

غل و زنجیر را به گردن من

بازوی من شکست و بی حس شد

مثل عمه شده شکستن من

غیرت عمه را به جوش آورد

 به روی خاک ها نشستن من

پدرم با سر آمده یعنی

 شده نزدیک وقت رفتن من

شانه ام تیر می کشد بابا

 بار زنجیر می کشد بابا

از روی ناقه دخترت افتاد

 مثل افتادن پرت افتاد

سرت از روی نیزه های بلند

تا که افتاد خواهرت افتاد

بی هوا تا که زجر من را زد

 دخترت یاد مادرت افتاد

گفتم ای شمر بشکند دستت

چشم من تا به حنجرت افتاد

شب آخر رسیده می دانم

عمر من سر رسیده می دانم

حضرت رقیه(س)-مدح و شهادت



لبریز شهد عاطفه جام رقیه است

آوای مهر جان کلام رقیه است

جان سوز و کفر سوز و روان سوز و ظلم سوز

در گوشه خرابه کلام رقیه است

چون او کسی به عهدِ محبت وفا نکرد

این سکّه تا به حشر به نام رقیه است

با دست های کوچک خود نخل ظلم کند

عالی ترین مرام، مرام رقیه است

یک جمله گفت و کاخ ستم را به باد داد

خونین ترین پیام، پیام رقیه است

آن قصّه ای که خاطره انگیز کربلاست

افسانۀ خرابۀ شام رقیه است

هرگز نَمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

عشق حسین رمز دوام رقیه است

گاهی به کوه و دشت و گهی در خرابه ها

در دست عشق دوست، زمام رقیه است

هر کس دلی به دست حبیبی سپرده است

«پروانه» هم، غلام غلامِ رقیه است

حضرت رقیه (س) - شهادت



رهِ وصال هزار و یک امتحان دارد

ولی چه قدر سه ساله مگر توان دارد؟

به قدر دو دهه بوسه به من بدهکاری

رقیه کمتر از این ها ولی زمان دارد

گرسنگیِ مرا باز یادم آوردی

چرا هنوز سر و روت بوی نان دارد؟

فدایِ آن دهنت ساكتی چرا امشب؟

مگر یتیم تو در دست خیزران دارد؟

از آن شبی که به دنبال دخترت آمد

هنوز کودک تو درد استخوان دارد

از آن شب است که دندان شیری ام افتاد

از آن شب است گُلت لُکنت زبان دارد

از آن شب است که طفلت شبیه زهرا شد

از آن شب است رقیه قدِ کمان دارد

حضرت رقیه (س)

 

 به زحمت تكیه بر دیوار می‌كرد

گهی این جمله را تكرار می‌كرد

الاهی صورتش آتش بگیرد !

كه با سیلی مرا بیدار می‌كرد

×××

چه داغی بر جگر بگذاشتی زجـر

عجب دست زمختی داشتی زجـر

كه هر كس دید گلبرگ رخم را

به طعنه گفت كه گل كاشتی زجـر

×××

چو زینب پیكرش را آب می ریخت

ستاره بر تن مهتاب می ریخت

همه دیدند چون زهرای اطهر

ز هر جای تنش خوناب می ریخت

×××

نه تنها پیكرش بی تاب بوده

كه گل زخم تنش خوناب بوده

چه كاری كرد سیلی با دو چشمش؟

كه گوئی چند روزی خواب بوده

×××

تمام پیكرش از درد می‌سوخت

لبش از آه آهِ سرد می‌سوخت

اگر چه شمع سـرخ نیمه جان بود

ندانم از چه رنگ زرد می‌سوخت

×××

تمام درد بر جانم نشسته

رد خون روی دستانم نشسته

تو خوردی خیزران و، من ندانم

چرا زخمش به دندانم نشسته

 

 

 

 

 

نه تنها پیکرش بی تاب بوده

که گل زخم تنش خوناب بوده

چه کاری کرد سیلی با دوچشمش..!؟

که گوئی چند روزی خواب بوده

* * * *

چه زخمی بر جگر بگذاشتی زجر...!

عجب دست ضمختی داشتی زجر...!

که هرکس دید روی نازکم را . . .

به خنده گفت که : " گل کاشتی زجر ! "

 

 

 

 

 

چو زینب پیکرش را آب می ریخت

ستاره بر تن مهتاب می ریخت

همه دیدند چون زهرای اطهر

ز هر جای تنش خوناب می ریخت

حضرت رقیه (س)

 

تو را آورده ام اینجا که مهمان خودم باشی

شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی

من از تاریکی شب های این ویرانه می ترسم

تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی

اگر چه عمه دل تنگ است اما عمه هم راضی است

که تو این چند ساعت را به دامان خودم باشی

سرت افتاد و دستی از محاسن  چون بلندت کرد

بیا تا میهمان کنج ویران خودم باشی

سرت را وقت قران خواندنت بر تشط کوبیدند

توباید بعد ازاین قاری قرآن خودم باشی

کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کرد

فقط می خواستم امشب پریشان خودم باشی

اگرچه این لبی که ریخته بوسیدنش سخت است

تقلا می کنم یک بوسه مهمان خودم باشی

 

 

 

 

 

از درد بی حساب سرم را گرفته ام

با دستمال بال و پرم را گرفته ام

از صبح تا غروب نشسته ام یکی یکی...

این خارهای موی سرم را گرفته ام

دردم زیاد بود طبیبم جواب کرد

یعنی اجازه ی سفرم را گرفته ام

مانند من ز ناقه نیفتاد هیچ کس

این جا منم فقط کمرم را گرفته ام

خوشحال بودنم ز سر اتفاق نیست

از دست این و آن پدرم را گرفته ام

خیلی تلاش کرده ام از دست بچه ها

این چند موی مختصرم را گرفته ام

آیینه نیست که ببینم جمال خویش

از چشم های تو خبرم را گرفته ام

تصمیم من گرفته شده پس مرا ببر

امروز از خودم نظرم را گرفته ام

این شهر را به پای تو ویرانه می کنم

مثل خلیل ها تبرم را گرفته ام

 

 

 

 

 

عمه جان این سر منور را

کمکم می کنی که بردارم

شامیان ای حرامیان دیدید

راست کفتم که من پدر دارم

***

ای پدر جان عجب دلی دارم

ای پدر جان عجب سری داری

کیسویم را به پات می ریزم

تا ببینی چه دختری داری

***

ای که جان سه ساله ات بابا

به نگاه تو بستگی دارد

کر به پای تو بر نمی خیزم

چند جایم شکستگی دارد

***

آیه های نجیب و کوتاهم

شبی از ناقه ام تنزل کرد

غنچه هایی شبیه آلاله

روی چین های دامنم گل کرد

***

دستی از پشت خیمه ها آمد

لاجرم راه چاره ام گم شد

در هیاهوی غارت خیمه

ناکهان گوشواره ام گم شد

***

هر بلایی که بود یا می شد

به سر زینب تو آوردند

قاری من جوا نمی خوانی؟

چه به روز لب تو آوردند

***

چشم های ستاره بارانم

مثل ابر بهار می بارد

من مهیای رفتنم اما

خو اهرت را خدا نگه دارد

 

 

 

 

 

میل پریدن هست اما بال و پر، نه

هر آن چه می خواهی بگو اما بپر، نه

حالا که بعد از چند روزی پپش مایی

دیگر به جان عمه ام حرف سفر، نه

یا نه اگر میل سفر داری، دوباره

باشد برو اما بدون همسفر، نه

با این کبودیهای زیر چشم هایم

خیلی شبیه مادرت هستم، مگر نه؟!

ازکیسوان خاکیم تا که ببافی

یک چیزها یی مانده اما آنقدر نه

‏ دیشب که گیسویم به دست باد افتاد

گفتم: بکش، باشد ولی ازپشت سرنه

‏امروز دیدم لرزه های خواهرم را

در مجلسی که داد می زد: (ای پدر نه)

تو وقت داری خیزران ها را ببوسی

اما برای این لب خونین جگر نه؟!

ای میهمان تازه برگشته چه بد شد

تو آمدی و شامیان خوابند ورنه...

 

 

 

 

 

گنجشك پر  جبریل پر  بابا سه نقطه

من پر  تو پر  هركس شبیه ما  سه نقطه

عمه نه عمه بالهایش پر ندارد

حالا بماند در خرابه تا سه نقطه

این محو یكدیگر شدن در این خرابه

یا اینكه ما را می پراند یا سه نقطه

اصلاً چرا من خواستم پیشم بیایی

بابا شما كه پا نداری تا سه نقطه

یادت می آید روزهای در مدینه

دو گوشواره داشتم حالا سه نقطه

وقتی لبت را زیر پای چوب دیدم

می خواستم كاری كنم امّـا سه نقطه

انگشت خود را جمع كرد و ناگهان گفت

انگشت پر  انگشتر بابا سه نقطه

 

 

 

 

 

پایش ز دست آبله آزار می کشد

از احتیاط دست به دیوار می کشد

درگوشه ی خرابه کنار فرشته ها

"با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد"

دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح

بر روی خاک عکس علمدار می کشد

او هرچه میکشد به خدای یتیم ها

از چشم های مردم بازار می کشد

گیرم برای خانه اتان هم کنیز شد

آیا ز پرشکسته کسی کار می کشد؟

چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟

نقشی که میکشد همه را تار می کشد

لب های بی تحرک او با چه زحمتی

خود را به سمت کنج لب یار می کشد

 

 

 

 

کیست امشب در دل طوفانی او جا کند

قطره های تاولش را راهی دریا کند

گرد و خاکی گشته بود اما هنوز آئینه بود

صفحه آئینه را فردای محشر وا کند

مشتی از خاکستر پروانه نیت کرده است

کنج این ویران سرا میخانه ای برپا کند

تار و پودی از لباس مندرس گردیده اش

می تواند دیده یعقوب را بینا کند

او که دارد پنجه ای مشکل گشا قادر نبود

چشمهای بسته بابای خودرا وا کند

گیسویش را زیر پای میهمانش پهن کرد

آنقدر فرصت نشد تا بوریا پیدا کند

خشت های این خرابه سنگ غسلش می شود

یک نفر باید دوباره غسل یک زهرا کند

 

 

 

 

 

آئینه هستم تاب خاکستر ندارم

پروانه ای هستم که بال و پر ندارم

از ذست نامردی به نام تازیانه

یک عضو بی آسیب در پیکر ندارم

تا اینکه گریانه تو باشم در سحر گاه

در چشمهایم آنقدر اختر ندارم

چیزی که فرش مقدمت سازم در اینجا

از گیسوان خاکی ام بهتر ندارم

می خواستم خون گلویت را بشویم

شرمنده هستم من که آب آور ندارم

بر گوش هایم می گذارم دست خود را

شاید نبینی زینت و زیور ندارم

وقتی نمانده گیسویی روی سر من

گاری دگر باشانه و معجر ندارم

لب میگذارم روی لب هایت پدرجان

تا اینکه جانم را نگیری بر ندارم

 

 

 

 

 

بابا سرم ـ تنم - جگرم - پهلويم - پرم

يكي دو تا كه نيست كبودي پيكرم

بيش از همين مخواه و گرنه به جان تو

بايد همين كنار تو تا صبح بشمرم

از تو چه مانده است؟بگويم(كه اي پدر

از من چه مانده است؟بگويي(كه دخترم

اندازه ي لب تو لبم شد ترك ترك

اندازه ي سر تو گرفتار شد سرم

از تو نمانده است به جز عكس مبهمت

از من نمانده است به جز عكس مادرم

از تو سؤال مي كنم انگشترت كجاست؟

كه تو سؤال مي كني از حال معجرم؟!

ديدم خودم چگونه سرت را به طشت زد

حق مي دهي بميرم و طاقت نياورم

مرد كنيز زاده اي از ما كنيز خواست

بيچاره خواهر تو و بيچاره خواهرم

مرهم به درد اين همه زخمي نمي خورد

بابا سرم ـ تنم - جگرم - پهلويم - پرم

حضرت رقیه (س)

تا آخرین ستاره شب را شمرده است

‏اما سه شب گذشته و خوابش نبرده است

دست پدر نبود اگر بالشی نداشت

سر را به سنگ های خرابه سپرده است

حتی برای پلک زدن هم توان نداشت

اصلأ نداشت باور این که نمرده است

جا باز کرده حلقه زنجیرهای سرخ

از بس که زخم های تنش را فشرده است

با یاد زجر نبض دلش تند می زند

یعنی تمامی بدنش زخم خورده است

با آستین پاره سرش را گرفت و گفت

عمه بگوکه رو سری ام راکه برده است؟

تا آخرین ستاره شب را شمرده باز

حالا سه شب گذشته و چیزی نخورده است

 

 

 

  

این جا بهانه های زدن جور می شوند

کافیست زیر لب پدرت را صدا کنی

کافیست یک دو بار بگویی گرسنه ام

یا ناله ای به خاطرِ زنجیرِ پا کنی

 

اصلاً نه، بی بهانه زدن عادت همه ست

حرف گرسنگی نزدم باز هم زدند

دیدم که بر لبان تو می خورد پشت هم

چوب تری که قبل لبت بر سرم زدند

 

آن قدر پیش طفل تو خیرات ریختند

نان های خشک خانۀ شان هم تمام شد

امروز هم به نیت تفریح آمدند

عمه کجاست چادر من؟ ازدحام شد

 

صبح و غروب و شام که فرقی نمی کند

ما را خلاصه غالب اوقات می زنند

یک در میان به روی من و عمه می خورد

سنگی که سمت خیمۀ سادات می زنند

 

از آن شبی که زجر مرا دست عمه داد

لکنت زبان من، نه، مداوا نمی شود

پیر زنی که موی مرا می کشید گفت:

زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود

 

دستی بکش به زبری رویم که حق دهی

نا مردهای شام چه مردانه می زنند

دیدم به روی نیزه و پرسیدم از عمو

دارند حرف کار که در خانه می زنند؟

 

 

 

 

 

با این نفس زدن بدنم درد می کند

با هر تپش تمام تنم درد می کند

پروانه ام که بال به زنجیر بسته ام

تا انتهای سوختنم درد می کند

حالا رسیده ای که مرا با خودت بری؟

حالا که پای آمدنم درد می کند

آرام سر گذار به دوشم که شانه ام

در زیر بار پیرهنم درد می کند

می بوسمت دوباره و زخم گلوی تو

با بوسه های دل شکنم درد می کند

می بوسمت دوباره و حس می کنی تو هم

با بوسه ای لب و دهنم درد می کند

تقصیر باد نیست که آشفته زلف توست

انگشت های شانه زنم درد می کند

 

 

 

 

 

می دویدم پی شان نیمه شب از کوچه تنگ

با دلی خون که به یاد شب صحرا افتاد

یاد آن دخترکی که عقب قافله ای

چشم هایش به دو چشمان عمو تا افتاد

پلک آتش زده اش گرم شد و خوابش رفت

ناقه کوشید نیفتد ولی آن جا افتاد

آسمان تیره، بیابان همه خارستان بود

خواست تا آه کشد از نفس، اما افتاد

عمه، بابا و عمو را همه را کرد صدا

در عوض زجر رسید و به رخش جا افتاد

یک طرف دخترکی دست به روی سر داشت

یک طرف زجر چه ها کرد که از پا افتاد

یک طرف دخترکی دست به پهلو می رفت

یک طرف از سر نیزه، سر بابا افتاد

 

 

 

 

 

آهش فضای هر سحرش راگرفته است

داغی تمامی جگرش راگرفته است

ازکوچه ها رسیده تنش تیر می کشد

ازبس که سنگ دور وبرش راگرفته است

چشم انتظاردیدن گم کرده ی خود است

دیشب زنیزه هاخبرش راگرفته است

برحال وروز چشم نحیفش نکرد رحم

دستی نگاه مختصرش راگرفته است

جامانده ازحرارت خیمه به چهره اش

آتش کمی زبال وپرش راگرفته است

بعد ازغروب غارت غم بار خیمه ها

با آستین پاره سرش راگرفته است

خود رابرای یک دو قدم راه می کشد

زینب بیا کمک کمرش راگرفته است

 

 

 

 

 

هرچند بی تو دیدم... دوران پیریم را

ازیاد بردم اما ...باتو اسیریم را....

چشمی که خون گرفته مژگان خاکی اشرا

واکن که سیر بینی.... سیمای پیریم را...

ازهرطرف که رفتم ....زخمی به پبکرم خورد

ای وای اگرببینی پای کویریم را

باتارتازیانه .... باپودکنبه نی ها

بر پیکرم تنیدند.... فرش حصیریم را....

من راببخش اگرباز .... لکنت زبان گرفتم

بابا شکسته دستی .... دندان شیریم را....

 

  

 

 

 

مثل قدیم آمده ای باز دربرم

بابوی سیب گیسوی خود دربرابرم

مثل قدیم آمدی اما نمیشود

تا سوی دامنت بدوم پردرآورم

این چشم وانمی شوداماتو باز کن

سیرم ببین وبعد بگو وای مادرم

دستی برای شانه زدن نیست باتو و

زلفی برای شانه شدن نیست درسرم

من راببر کنار عمویم که حس کنم

بر روی شانه های بلندش کبوترم

باید مراشبیه خودت بوریا کنی

از بس که زخم خورده ام ازبس که پرپرم

 

 

 

 

 

اگرچه زخمی وخاموش وسر جدا آورد

تورابرای من ازعرش نی خدا آورد

تورابه روی طبق روی دست های بلند

برای گرمی این بزم بی نوا آورد

قدم گذاربه چشمی که ریخت مژگانش

سرم به گوشه ویرانه ام صفا آورد

«عدوشود سبب خیراگر...»تورادیدم

ولی نپرس عزیزم سرم چه ها آورد

به قصد کشت سراغم گرفت یک سیلی

وباز نیت خودرا ادا به جا آورد

به پاره معجرماهم طمع نمود آنکه

مرابه حلقه چشمان بی حیا آورد

دلم برای عمو سوخت پیش نامردی

که قرص نان تصدق برای  ما آورد....

مراتو کشتی وزینب برای تدفینم

اگرچه شام کفن داشت بوریا آورد

 

 

 

 

 

آهش فضای هر سحرش را گرفته است

داغی تمامی جگرش را گرفته است

از کوچه ها رسیده، تنش تیر می کشد

از بسکه سنگ دور و برش را گرفته است

 چشم انتظار دیدن گم کرده ی خود است

دیشب ز نیزه ها خبرش را گرفته است

بر حال و روز چشم نحیفش نکرد رحم

دستی نگاه مختصرش را گرفته است

جا مانده از حرارت خیمه به چهره اش

آتش کمی ز بال و پرش را گرفته است

بعد از غروب غارت غم بار خیمه ها

با آستین پاره سرش را گرفته است

خود را برای یک دو قدم را می کشد

زینب بیا کمک، کمرش را گرفته است

حضرت رقیه(س)-شهادت



دختر لحظه ی غم بغض مرا می ماند

گرچه خود می شکند ناله رها می ماند

دختر لحظه ی غم «ساعت» عمرش خالیست

زود می ریزد و یک کوه بلا می ماند

دختر لحظه ی غم لحظه ی بعدش مرگ است

آن زمانی که فقط خاطره ها می ماند

شبی از قافله جا ماند و بهمادر پیوست

به پدر می رسد و قافله جا می ماند

بعد او چون همه از یاد غمش ترسیدند

از مقاتل سندش گاه جدا می ماند

دختر لحظه ی غم این غزل کوچک و ناب

برگی از دفتر شعر است که تا می ماند

طرز عاشق شدنش را به کسی یاد نداد

دهن عشق از این حادثه وا می ماند

حضرت رقیه(س)-شهادت

حضرت رقیه(س)-شهادت


پایم حریف خار مغیلان نمی شود

دست شکسته یار گریبان نمی شود

گیسو نمانده تا که پریشان کنم تو را

آری، سر رقیه پریشان نمی شود

دستی که می شناسم از این قوم بی حیا

راضی به جز شکستن دندان نمی شود

گفتم شبیه روی تو خاکسترین شوم

دیدم که جز به آتش دامان نمی شود

تا مغز استخوان تن من سیه شده

دردی ست در رقیه که درمان نمی شود

حضرت رقیه(س)-شهادت

حضرت رقیه(س)-شهادت


هر شب دم سحر جگرم درد می کند

از ماتم تو ای پدرم! درد می کند

از بس که انتظار کشیدم به راه تو

این دیدگان منتظرم درد می کند

بابا نبوده ای که ببینی چه می کشم

از ضرب تازیانه پرم درد می کند

هر کس رسید و نذر خودش را ادا نمود!

یعنی ز پای تا به سرم درد می کند

لب های من شبیه لبت چاک خورده است

خواهم که نام تو ببرم درد می کند

حقّم نبوده موی سرم را کشیده اند

این گیسوان مختصرم درد می کند

این درد چشم ارثیه ی مادریِ ماست

از سوز گریه چشم ترم درد می کند

از بس که بی هوا به زمین خوردم ای پدر

مانند مادرت کمرم درد می کند

حضرت رقیه(س)-شهادت



پایش ز دست آبله آزار می کشد

از احتیاط دست به دیوار می کشد

در گوشه ی خرابه کنار فرشته ها

"با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد"

دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح

بر روی خاک عکس علمدار می کشد

او هرچه می کشد به خدای یتیم ها

از چشم های مردم بازار می کشد

گیرم برای خانه تان هم کنیز شد

آیا ز پرشکسته کسی کار می کشد؟

چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟

نقشی که می کشد همه را تار می کشد

لب های بی تحرک او با چه زحمتی

خود را به سمت کنج لب یار می کشد