من بیشتر برای شما گریه می کنم

دیگر نپرس این که چرا گریه می کنم

آقا، تمام فاطمه نذرِ نگاه توست

آری امیر، داغ تو را گریه می کنم

از دست مهربانیِ همسایه ها دگر

از این به بعد پیش خدا گریه می کنم

جانی نمانده است که ریزم به پایتان

بی جانم و بدون صدا گریه می کنم

***

گفتم برای فاطمه جانی نمانده است

حتی برای اشک، توانی نمانده است

گفتی بمان، امان بده با حیدرت برو

وقت سفر رسیده، امانی نمانده است

بعد از سه ماه، ماه به تو سر زده، بیا

سیرم نگاه کن که زمانی نمانده است

این پیرزن، جوانِ دو سه ماهِ قبلِ توست

در پیکرم اثر ز جوانی نمانده است

ماهِ شکسته ی نود و پنج روزه ام

تا لحظه ی غروب، زمانی نمانده است

**

او رفت و هر چه بود، خدا برد با خودش

حتی ز قبر یار، نشانی نمانده است

محمد ناصری